گس لایتر/پارت ۶۲
از زبان بورام:
اون با لحن سرد و بی میلی گفت: به من گفتن دوستت قراره مصاحبه کاری داشته باشه... درسته؟
بایول: بله... همینطوره
هیونو: ولی در موردش با من هماهنگی نشده بود
بایول: چون این یه مورد خاص و ویژس... نیازی نیس اون همه مراحل سخت رو طی کنه
هیونو: اکی... ولی حتی اگر بخوای ایشون رو اینجا بیاری تا وقتی من تایید نکنم کاملا آزمایشیه...
هیونو این رو گفت و از اتاق بیرون رفت... بایول به من نگاهی کرد و گفت: عذر میخوام... اون فقط میخواد ایده آل پیش بره
بورام: ایرادی نداره... حق دارن...
از زبان یون ها:
توی اتاق کارم نشسته بودم که یه دفعه هیونو بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد... دفتر کلاسوری که دستش بود رو محکم روی میز من کوبید... به طرف پنجره رفت... همزمان گفت: لعنتی!!... خود مختار شده... به خودش اجازه میده بدون هماهنگی با من کارمند جدید استخدام کنه... مگه بازیه؟ مگه الکیه؟؟؟....
منی که هنوز از حرفاش چیزی متوجه نشدم پاشدم به سمتش رفتم و گفتم: در مورد کی حرف میزنی؟...
پنچره کشویی بزرگ رو کشید و هوا بسرعت به داخل نفوذ کرد... کمی کرواتش رو شل کرد و گفت: بایول!... دوستشو آورده استخدام کنه
یون ها: خب... ایرادش چیه؟ ...
هیونو برگشت به سمتم و پوزخندی عصبی زد.... گفت: ایرادش چیه؟... اون از هر راهی استفاده میکنه برای اینکه من نادیده گرفته بشم
یون ها: اینطور نیست... فقط سر قضیه ی رفتن به آمریکا کمی انتخاب جونگکوک بهت بر خورده... حساس شدی
هیونو: نباید بشم؟... من کلی برای این شرکت زحمت کشیدم
یون ها: حواست باشه چی میگی هیونو... اونا نمیتونن توی سِمَت های ما تزلزلی ایجاد کنن... این شرکت حق ماس... انقد سریع خودتو نباز...
هیونو سری تکون داد و گفت: من درستش میکنم...
شب...
از زبان جونگکوک:
من قبل از بایول به خونه رسیدم... خیلی خسته بودم... روی مبل نشستم و از خدمتکار یه لیوان آب خواستم...
از زبان بایول:
وقتی رسیدم خونه... جونگکوک روی مبل نشسته بود... سرشو به مبل تکیه داده بود... خواب بود... دو دکمه ی بالایی پیرهنش رو باز گذاشته بود... توی یه دستش موبایلش بود... و دست دیگش رو آزاد گذاشته بود... آروم جلو رفتم... کنارش نشستم... به صورتش خیره شدم... من اونو بیشتر از خودم دوست دارم...
دقایقی گذشت... و من هنوز به صورت زاویه دارش و سیب گلوش خیره بودم... و لبهایی که بشدت تشنشون بودم رو نگاه میکردم...
انقد نزدیکش بودم که صدای نفسهای عمیق و سنگینش به گوشم میرسید...
یه دفعه چشماشو باز کرد... چشمش به من افتاد... گویا هنوز سنگینی خواب توی چشماش بود... دوباره چشماش رو بست... سرشو از روی مبل بلند کرد... گردنش که برای مدتی به عقب افتاده بود رو ماساژ داد... گفت: بایول... کی اومدی؟
-ده دقیقه ای میشه
جونگکوک: اوفففف... چقد خسته بودم... اصلا متوجهت نشدم
اون با لحن سرد و بی میلی گفت: به من گفتن دوستت قراره مصاحبه کاری داشته باشه... درسته؟
بایول: بله... همینطوره
هیونو: ولی در موردش با من هماهنگی نشده بود
بایول: چون این یه مورد خاص و ویژس... نیازی نیس اون همه مراحل سخت رو طی کنه
هیونو: اکی... ولی حتی اگر بخوای ایشون رو اینجا بیاری تا وقتی من تایید نکنم کاملا آزمایشیه...
هیونو این رو گفت و از اتاق بیرون رفت... بایول به من نگاهی کرد و گفت: عذر میخوام... اون فقط میخواد ایده آل پیش بره
بورام: ایرادی نداره... حق دارن...
از زبان یون ها:
توی اتاق کارم نشسته بودم که یه دفعه هیونو بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد... دفتر کلاسوری که دستش بود رو محکم روی میز من کوبید... به طرف پنجره رفت... همزمان گفت: لعنتی!!... خود مختار شده... به خودش اجازه میده بدون هماهنگی با من کارمند جدید استخدام کنه... مگه بازیه؟ مگه الکیه؟؟؟....
منی که هنوز از حرفاش چیزی متوجه نشدم پاشدم به سمتش رفتم و گفتم: در مورد کی حرف میزنی؟...
پنچره کشویی بزرگ رو کشید و هوا بسرعت به داخل نفوذ کرد... کمی کرواتش رو شل کرد و گفت: بایول!... دوستشو آورده استخدام کنه
یون ها: خب... ایرادش چیه؟ ...
هیونو برگشت به سمتم و پوزخندی عصبی زد.... گفت: ایرادش چیه؟... اون از هر راهی استفاده میکنه برای اینکه من نادیده گرفته بشم
یون ها: اینطور نیست... فقط سر قضیه ی رفتن به آمریکا کمی انتخاب جونگکوک بهت بر خورده... حساس شدی
هیونو: نباید بشم؟... من کلی برای این شرکت زحمت کشیدم
یون ها: حواست باشه چی میگی هیونو... اونا نمیتونن توی سِمَت های ما تزلزلی ایجاد کنن... این شرکت حق ماس... انقد سریع خودتو نباز...
هیونو سری تکون داد و گفت: من درستش میکنم...
شب...
از زبان جونگکوک:
من قبل از بایول به خونه رسیدم... خیلی خسته بودم... روی مبل نشستم و از خدمتکار یه لیوان آب خواستم...
از زبان بایول:
وقتی رسیدم خونه... جونگکوک روی مبل نشسته بود... سرشو به مبل تکیه داده بود... خواب بود... دو دکمه ی بالایی پیرهنش رو باز گذاشته بود... توی یه دستش موبایلش بود... و دست دیگش رو آزاد گذاشته بود... آروم جلو رفتم... کنارش نشستم... به صورتش خیره شدم... من اونو بیشتر از خودم دوست دارم...
دقایقی گذشت... و من هنوز به صورت زاویه دارش و سیب گلوش خیره بودم... و لبهایی که بشدت تشنشون بودم رو نگاه میکردم...
انقد نزدیکش بودم که صدای نفسهای عمیق و سنگینش به گوشم میرسید...
یه دفعه چشماشو باز کرد... چشمش به من افتاد... گویا هنوز سنگینی خواب توی چشماش بود... دوباره چشماش رو بست... سرشو از روی مبل بلند کرد... گردنش که برای مدتی به عقب افتاده بود رو ماساژ داد... گفت: بایول... کی اومدی؟
-ده دقیقه ای میشه
جونگکوک: اوفففف... چقد خسته بودم... اصلا متوجهت نشدم
۱۹.۰k
۲۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.