𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ⁶
پارت : ⁶
_با این حرفش نیشخندی زدم و خواستم عزیتش کنم پس نزدیکش شدم که افتاد رو مبل منم باز سرمو نزدیکه سرش کردم و خیمه زدم روش و یه دستمو گذاشتم اونور مبل و یه دست دیگمم اونورش که قشنگ چسبید به مبل و سرمو بردم کناره گردنش در حدی که هر نفسم به گردنش می خورد و رفتم در گوشش گفتم بیب تو از کجا میدونی من منح*رفم ( با صدای آروم و بم )
+همینکه که اون حرفو زدم انقد نزدیکم شد که افتادم رو مبل و به مبل چسبیدم که سرشو نزدیکه گردنم کرد و با هر نفسش به گردنم بدنم مور مور می شد که در گوشم گفت بیب تو از کجا میدونی من منحرفم
با این حرفش چشام وایساد یکم ترسیدم نمی دونستم چیکار کنم خواستم از زیرش در برم که با دستش لباسمو گرفت و انداختتم جای خودم و گفت
_کجا با این عجله کوچولو میدونی که من یه چیزیو بخوام باید مال خودم کنمش پس کور خوندی نمی تونی فرار کنی
+برو بابا دیونه من که اسباب بازی تو نیستم
_فعلاً که اینجوریه ( نیشخند )
+ترسیدم و گفتم لطفاً بزار برم من نمی خوام اینجا باشم
_پس از این به بعد بخا چون نمی تونی از اینجا جم بخوری چون مال من شدی کوچولوی خواستنی ( با صدای بم و خمار )
و یه بوص سطحی رو گردنش گذاشتم و رفتم
+با این حرفا و کاراش بغض کردم نمی خواستم به روم بیارم ولی بغض داشت خفم می کرد نتونستم تحمل کنم زدم زیرِ گیریه و رو کاناپه تو خودم جمع شدم
_رفتم بالا خودمو آماده کردم می خواستم بیام پایین که صدای گیریه میومد رفتم پایین دیدم یه بچه کوچولو که توی خودش جمع شده داره گریه می کنه ولی من قصدم به گریه انداختنش نبود پس رفتم پیشش روی کاناپه نشستم که سرشو بلند کرد
( بچه ها ا.ت لباساشو عوض نکرده چون همینطوری خوابیده بود )
وقتی صورتشو دیدم دستمو بردم و با انگشت شستم پاکش کردم سکوت سنگینی بینمون بود و عمارتم غرق در سکوت بود پاشدم رفتم روبه روش پاشو گرفتم کشیدم و آوردمش به لبه ی مبل که با دوتا دستم زیر بغلشون گرفتم و بلندش کردم و بغلش کردم یه دستمو گذاشتم روی پشتش و یه دست دیگم زیر رونش بود که تقریباً نزدیکه باس*نش بود
سرشو برد تو گردنم و پاشو انداخت دورم مثل بچه ها شده بود منم همینطوری گرفتمش بردمش بالا گذاشتمش روی تخت که دوباره تو خودش جمع شد همون سکوت بینمون بود به ساعت مچی یه نگا کردم که دیدم دیرم شده پس زود رفتم آشپزخونه یه نودل براش درست کردم و با صبحونه گذاشتم توی سینی بردم بالا و گذاشتم روی میز کنار تختش بعد گفتم من دیگه میرم صبحونتو یادت نره بخوری مگه نه از گرسنگی میمیری کوچولو
و رفتم پایین و از خونه زدم بیرون...
شرط : ۶۰ فالور
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ⁶
پارت : ⁶
_با این حرفش نیشخندی زدم و خواستم عزیتش کنم پس نزدیکش شدم که افتاد رو مبل منم باز سرمو نزدیکه سرش کردم و خیمه زدم روش و یه دستمو گذاشتم اونور مبل و یه دست دیگمم اونورش که قشنگ چسبید به مبل و سرمو بردم کناره گردنش در حدی که هر نفسم به گردنش می خورد و رفتم در گوشش گفتم بیب تو از کجا میدونی من منح*رفم ( با صدای آروم و بم )
+همینکه که اون حرفو زدم انقد نزدیکم شد که افتادم رو مبل و به مبل چسبیدم که سرشو نزدیکه گردنم کرد و با هر نفسش به گردنم بدنم مور مور می شد که در گوشم گفت بیب تو از کجا میدونی من منحرفم
با این حرفش چشام وایساد یکم ترسیدم نمی دونستم چیکار کنم خواستم از زیرش در برم که با دستش لباسمو گرفت و انداختتم جای خودم و گفت
_کجا با این عجله کوچولو میدونی که من یه چیزیو بخوام باید مال خودم کنمش پس کور خوندی نمی تونی فرار کنی
+برو بابا دیونه من که اسباب بازی تو نیستم
_فعلاً که اینجوریه ( نیشخند )
+ترسیدم و گفتم لطفاً بزار برم من نمی خوام اینجا باشم
_پس از این به بعد بخا چون نمی تونی از اینجا جم بخوری چون مال من شدی کوچولوی خواستنی ( با صدای بم و خمار )
و یه بوص سطحی رو گردنش گذاشتم و رفتم
+با این حرفا و کاراش بغض کردم نمی خواستم به روم بیارم ولی بغض داشت خفم می کرد نتونستم تحمل کنم زدم زیرِ گیریه و رو کاناپه تو خودم جمع شدم
_رفتم بالا خودمو آماده کردم می خواستم بیام پایین که صدای گیریه میومد رفتم پایین دیدم یه بچه کوچولو که توی خودش جمع شده داره گریه می کنه ولی من قصدم به گریه انداختنش نبود پس رفتم پیشش روی کاناپه نشستم که سرشو بلند کرد
( بچه ها ا.ت لباساشو عوض نکرده چون همینطوری خوابیده بود )
وقتی صورتشو دیدم دستمو بردم و با انگشت شستم پاکش کردم سکوت سنگینی بینمون بود و عمارتم غرق در سکوت بود پاشدم رفتم روبه روش پاشو گرفتم کشیدم و آوردمش به لبه ی مبل که با دوتا دستم زیر بغلشون گرفتم و بلندش کردم و بغلش کردم یه دستمو گذاشتم روی پشتش و یه دست دیگم زیر رونش بود که تقریباً نزدیکه باس*نش بود
سرشو برد تو گردنم و پاشو انداخت دورم مثل بچه ها شده بود منم همینطوری گرفتمش بردمش بالا گذاشتمش روی تخت که دوباره تو خودش جمع شد همون سکوت بینمون بود به ساعت مچی یه نگا کردم که دیدم دیرم شده پس زود رفتم آشپزخونه یه نودل براش درست کردم و با صبحونه گذاشتم توی سینی بردم بالا و گذاشتم روی میز کنار تختش بعد گفتم من دیگه میرم صبحونتو یادت نره بخوری مگه نه از گرسنگی میمیری کوچولو
و رفتم پایین و از خونه زدم بیرون...
شرط : ۶۰ فالور
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
۱۵.۱k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.