داشت بازی می کرد؛ الک دولک مثل همیشه. سیدی آمد جلو. به هم
داشت بازی می کرد؛ الک دولک مثل همیشه. سیدی آمد جلو. به همه ی بچه ها پول داد و شکلات . آنها هم گرفتند، با خنده. فقط به «سیدرضا» نداد و گفت:
«تو بچه ای و اهل بازی... »
نفس نفس می زد. از خواب پرید. ناراحت بود.
گفت: شاید قرار است چیزی به من برسد که بازی نمی گذارد. دیگر هیچ وقت توی کوچه با بچه ها بازی نکرد.
آن روز «سید رضا» هفت ساله بود.
........................................................................
بار اولش بود که می رفت پابوس امام رضا علیه السلام مریض شد. رفت حرم و به آقا گفت:
"یابن رسول الله! تا نبینم درست نمی شود. با شنیده ها هم کاری ندارم، می خواهم ببینم شما مریض شفا می دهید".
حرفش تمام شد. با رضایت و سلامت از حرم برگشت...
هنوز " سید رضا " هجده سال بیشتر نداشت
خاطراتی از #آیت-الله-سید-رضا-بهاء-الدینی
«تو بچه ای و اهل بازی... »
نفس نفس می زد. از خواب پرید. ناراحت بود.
گفت: شاید قرار است چیزی به من برسد که بازی نمی گذارد. دیگر هیچ وقت توی کوچه با بچه ها بازی نکرد.
آن روز «سید رضا» هفت ساله بود.
........................................................................
بار اولش بود که می رفت پابوس امام رضا علیه السلام مریض شد. رفت حرم و به آقا گفت:
"یابن رسول الله! تا نبینم درست نمی شود. با شنیده ها هم کاری ندارم، می خواهم ببینم شما مریض شفا می دهید".
حرفش تمام شد. با رضایت و سلامت از حرم برگشت...
هنوز " سید رضا " هجده سال بیشتر نداشت
خاطراتی از #آیت-الله-سید-رضا-بهاء-الدینی
۵۰۵
۲۱ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.