پارت ۵۹ (برادر خونده)
_چرا ولی خوب زوده جونگ کوک :اوکی باشه _داری چیکار میکنی جونگ کوک نفس عمیقی کشیدو گفت :دارم وسایلمو جمع میکنم واسه فردا _خوبه امیدوارم سفر خوبی داشته باشی جونگ کوک:ممنون راستی به مامان گفتم دارم میرم ژاپن _عاا خوب شد گفتی با صدای مامان که هر لحظه داشت نزدیک اتاقم میشد سریع گفتم :من باید برم جونگ کوکاا خدافظ شب خوبی داشته باشی راستی مراقب خودتم باش جونگ کوک خندیدوگفت چرا اینقدر عجله داری _مامان داره میاد برای همین جونگ کوک:اوو پس خدافظ مراقب خودت باش دوست دارم با کلمه ی اخرش قلبم به تپش افتاد تماسو سریع قطع کردم دستمو روی قلبم گذاشتم با خودم گفتم:اروم بگیر چرا اینقدر ذوق مرگ شدی مامان:اتفاقی افتاده با تعجب به مامان که جلو دروازه اتاقم ایستاده بود نگاه کردمو گفتم:نه چیزی نیست مامان:خوب پس بیا پایین شام اماده اس _عاها ولی شام هنوز نخوردی مامان:نه منتطر تو بودم مگه تو خوردی _نه نه الان میام مامان :باشه من رفتم نزدیک بود سوتی بدم از جام بلند شدم و دنبال مامان به راه افتادم ********** دو روز میشه که جونگ کوک رفته دلم براش تنگ شده ولی باید صبر کنم این دو روز واقعن نبودش تو این کمپانی حس میشه ولی به قول خودش زود میاد من منتظرش میمونم خوب اینم از امروز کارم تو اینجا تموم شد باید برم خونه از اتاق کارکنا
وسایلمو برداشتم و از خروجی کمپانی خارج شدم هنوز چند قدمی نرفته بودم که کای جلوم ظاهر شد اولش ترسیدم با تعجب نگاش کردم و گفتم :سلام کای لبخند زدوگفت:سلام تو هنوز نرفتی _داشتم میرفتم کای:میخوای من باهات بیام لبخند زدمو گفتم_نه نیازی نیست خودم میرم کای:بیا میدونم تنهایی الانم دیر وقته _ولی واسه خودت تو کاری نداری کای:نه من کاری ندارم _باشه پس بریم تو مسیر خونه هیچ حرفی بینمون زیاد ردو بدل نشد حوصلم سر رفته بود نه اون چیزی میگفت نه من گلومو صاف کردمو گفتم:چند روز اصن نبودی به شمارتم زنگ میزدم جواب نمیدادی چیزی شده کای :نه رفته بودم پیش خانوادم چند روزی چرا نگران من شدی _چون دوستمی فکر کردم مشکلی برات پیش اومده کای لبخند زدوگفت:نه مشکلی نیست _خوبه به راهم ادامه دادم موبایلمو از کیفم در اوردم انگار یکی زنگ زده بود دوباره همون شماره ناشناسه فقد یه تک زنگ زده بود این دیگه کیه نکنه مزاحمه بزار بلاکش کنم سریع بلاکش کردم همون لحظه سانی زنگ زد تماسو اوکی کردم سانی:سلام سورا کجایی _سلام من توراه خونم سانی:امشب بیا خونه ما من تنهام بیا باشه _هاا چرا مگه تو تنهایی میترسی سانی:نه نمی ترسم فقد بیا باشه _من که اوکی ام ولی خودت به مامانم بگو سانی:باشه میگم تو کاری نداری _نه خدافظ تماسو قطع کرد چه سریع بعد از چند دقیقه دوباره پیام داد که مامانم اجازه داد پس می تونم برم خوب پس باید راهمو تغییر بدم
وسایلمو برداشتم و از خروجی کمپانی خارج شدم هنوز چند قدمی نرفته بودم که کای جلوم ظاهر شد اولش ترسیدم با تعجب نگاش کردم و گفتم :سلام کای لبخند زدوگفت:سلام تو هنوز نرفتی _داشتم میرفتم کای:میخوای من باهات بیام لبخند زدمو گفتم_نه نیازی نیست خودم میرم کای:بیا میدونم تنهایی الانم دیر وقته _ولی واسه خودت تو کاری نداری کای:نه من کاری ندارم _باشه پس بریم تو مسیر خونه هیچ حرفی بینمون زیاد ردو بدل نشد حوصلم سر رفته بود نه اون چیزی میگفت نه من گلومو صاف کردمو گفتم:چند روز اصن نبودی به شمارتم زنگ میزدم جواب نمیدادی چیزی شده کای :نه رفته بودم پیش خانوادم چند روزی چرا نگران من شدی _چون دوستمی فکر کردم مشکلی برات پیش اومده کای لبخند زدوگفت:نه مشکلی نیست _خوبه به راهم ادامه دادم موبایلمو از کیفم در اوردم انگار یکی زنگ زده بود دوباره همون شماره ناشناسه فقد یه تک زنگ زده بود این دیگه کیه نکنه مزاحمه بزار بلاکش کنم سریع بلاکش کردم همون لحظه سانی زنگ زد تماسو اوکی کردم سانی:سلام سورا کجایی _سلام من توراه خونم سانی:امشب بیا خونه ما من تنهام بیا باشه _هاا چرا مگه تو تنهایی میترسی سانی:نه نمی ترسم فقد بیا باشه _من که اوکی ام ولی خودت به مامانم بگو سانی:باشه میگم تو کاری نداری _نه خدافظ تماسو قطع کرد چه سریع بعد از چند دقیقه دوباره پیام داد که مامانم اجازه داد پس می تونم برم خوب پس باید راهمو تغییر بدم
۷۵.۳k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.