به سبزی درخت می نگرم!
به سبزی درخت مینگرم!
به آبی آسمان.
و سفیدی ابرها...!
که تو پنجره را رو به حیاط خانهام باز میکنی...
چطور میتوان این منظره را دید و شعر نگفت!؟
چگونه میشود وقتی گلی را میبویی،
وقتی با نگاهت بوسهای به آسمان روانه میکنی
تا پرواز را از خاطر کبوتران بیاندازی،
نگاهت کنم و شعر نگویم...!
هر چقدر هم که بخواهم، نمیشود!
قلم میرود که تو را بنویسد!
میرود تا تو را روی صندلی قافیه بنشاند.
موهایت را از یک طرف شانه کند.
و عطر بهار را به لباست بزند...!
محو زیباییت میشوم.
و لرزش لبهایت،
وقتی نامم را صدا میزنی...!
حتی وقتی از قاب شعر به من خیره میشوی...!
و خودت نمیدانی
چقدر به شعرهایم میآیی...
#مهران_رمضانیان #ازدواج
به آبی آسمان.
و سفیدی ابرها...!
که تو پنجره را رو به حیاط خانهام باز میکنی...
چطور میتوان این منظره را دید و شعر نگفت!؟
چگونه میشود وقتی گلی را میبویی،
وقتی با نگاهت بوسهای به آسمان روانه میکنی
تا پرواز را از خاطر کبوتران بیاندازی،
نگاهت کنم و شعر نگویم...!
هر چقدر هم که بخواهم، نمیشود!
قلم میرود که تو را بنویسد!
میرود تا تو را روی صندلی قافیه بنشاند.
موهایت را از یک طرف شانه کند.
و عطر بهار را به لباست بزند...!
محو زیباییت میشوم.
و لرزش لبهایت،
وقتی نامم را صدا میزنی...!
حتی وقتی از قاب شعر به من خیره میشوی...!
و خودت نمیدانی
چقدر به شعرهایم میآیی...
#مهران_رمضانیان #ازدواج
۲۴۰
۲۵ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.