i used to hate alphas
i used to hate alphas
p5
جونگکوک لبخندی به صورت فرشته وار هانریون زد و پیشونیش رو بوسید... هانریون همه چیز جونگکوک بود...
...
اون روز اولین روز کاری جونگکوک بود و جونگکوک با تمام وجود به خاطر شغلی که پیدا کرده بود خوش حال بود. به هر حال اون یک امگا بود و نمی تونست به راحتی کار پیدا کنه و حالا که پیدا کرده بود، تمام تلاشش رو می کرد تا توی اون کار موفق بشه.
سر راه هانریون رو به مهدکودکش رسونده بود و خودش هم بالاخره سر کارش رفت.
شغل جونگکوک یک جور شغل خدماتی توی کافه تریای دانشگاه بود و جونگکوک با اون شغل کاملا راحت بود. همکار هاش آدم های خوب و خونگرمی به نظر میومدن و هیچکدومشون مشکلی با امگا بودن جونگکوک نداشتن و این تا حدودی به جونگکوک قوت قلب می داد.
جونگکوک عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و کیسه های زباله ای که دستش بود رو داخل سطل آشغال بیرون محیط کار انداخت. دانشجو ها همه ناهارشون رو خورده بودن و کار های اون ها هم بالاخره تموم شده بود. نفس عمیقی کشید و چند تا حرکت کششی انجام داد تا از درد عضلاتش کم کنه. صدای پای کسی رو از پشت سرش شنید و وقتی برگشت تا به سمت کافه تریا برگرده، با یک جفت چشم مصمم رو به رو شد که قبلا اون ها رو دیده بود... اون پسر، همون آلفایی بود که توی مهمونی اون چرت و پرت ها رو بهش گفته بود!
اون پسر به سمت جونگکوک رفت و دست هاش رو گرفت.
"می دونستم! دیدی راست می گفتم؟ تو توی سرنوشتمی... من دوباره دیدمت!"
جونگکوک با تعجب نگاهی به پسر انداخت و خواست کمی عقب تر بره اما پشتش با دیوار برخورد کرد.
پسر شونه های جونگکوک رو گرفت و دوباره با همون نگاه شدیداً رک به چشم های جونگکوک خیره شد.
"من دوستت دارم..."
پسری دیگه ای که همراه اون پسر عجیب بود، کمی جلوتر اومد و نگاهی به جونگکوک انداخت.
"تهیونگ، این همون سولمیتی که می گفتیه؟"
پسر سری تکون داد و تأیید کرد.
"درسته... خودشه..."
جونگکوک چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و سعی کرد اون پسر رو کمی از خودش دورتر کنه.
"نخیر... من این آقا رو نمی شناسم و به هیچوجه هم نمی فهمم داره راجع به چی صحبت می کنه!"
تهیونگ لبخند کوچیکی زد و کمی عقب رفت تا احترام بذاره.
"من کیم تهیونگ هستم، بیست و دو سالمه؛ شما چطور؟"
جونگکوک لبخند مصنوعی ای زد و در حالی که سعی می کرد هر چی سریع تر اون مکالمه رو خاتمه بده، سریع جواب داد.
"آ... منم جئون جونگکوک هستم... بیست و یک سالمه و توی کافه تریا کار می کنم، حالا با اجازه من باید برم..."
و از کنار تهیونگ رد شد تا از اون موقعیت بیرون بره، اما تهیونگ دوباره بازوش رو گرفت.
"تو سولمیت من هستی، لطفاً بذار با هم آشنا بشیم!"
جونگکوک دستش رو بالا آورد و تلاش کرد تا بازوش رو آزاد کنه.
ادامه دارد...
p5
جونگکوک لبخندی به صورت فرشته وار هانریون زد و پیشونیش رو بوسید... هانریون همه چیز جونگکوک بود...
...
اون روز اولین روز کاری جونگکوک بود و جونگکوک با تمام وجود به خاطر شغلی که پیدا کرده بود خوش حال بود. به هر حال اون یک امگا بود و نمی تونست به راحتی کار پیدا کنه و حالا که پیدا کرده بود، تمام تلاشش رو می کرد تا توی اون کار موفق بشه.
سر راه هانریون رو به مهدکودکش رسونده بود و خودش هم بالاخره سر کارش رفت.
شغل جونگکوک یک جور شغل خدماتی توی کافه تریای دانشگاه بود و جونگکوک با اون شغل کاملا راحت بود. همکار هاش آدم های خوب و خونگرمی به نظر میومدن و هیچکدومشون مشکلی با امگا بودن جونگکوک نداشتن و این تا حدودی به جونگکوک قوت قلب می داد.
جونگکوک عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و کیسه های زباله ای که دستش بود رو داخل سطل آشغال بیرون محیط کار انداخت. دانشجو ها همه ناهارشون رو خورده بودن و کار های اون ها هم بالاخره تموم شده بود. نفس عمیقی کشید و چند تا حرکت کششی انجام داد تا از درد عضلاتش کم کنه. صدای پای کسی رو از پشت سرش شنید و وقتی برگشت تا به سمت کافه تریا برگرده، با یک جفت چشم مصمم رو به رو شد که قبلا اون ها رو دیده بود... اون پسر، همون آلفایی بود که توی مهمونی اون چرت و پرت ها رو بهش گفته بود!
اون پسر به سمت جونگکوک رفت و دست هاش رو گرفت.
"می دونستم! دیدی راست می گفتم؟ تو توی سرنوشتمی... من دوباره دیدمت!"
جونگکوک با تعجب نگاهی به پسر انداخت و خواست کمی عقب تر بره اما پشتش با دیوار برخورد کرد.
پسر شونه های جونگکوک رو گرفت و دوباره با همون نگاه شدیداً رک به چشم های جونگکوک خیره شد.
"من دوستت دارم..."
پسری دیگه ای که همراه اون پسر عجیب بود، کمی جلوتر اومد و نگاهی به جونگکوک انداخت.
"تهیونگ، این همون سولمیتی که می گفتیه؟"
پسر سری تکون داد و تأیید کرد.
"درسته... خودشه..."
جونگکوک چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و سعی کرد اون پسر رو کمی از خودش دورتر کنه.
"نخیر... من این آقا رو نمی شناسم و به هیچوجه هم نمی فهمم داره راجع به چی صحبت می کنه!"
تهیونگ لبخند کوچیکی زد و کمی عقب رفت تا احترام بذاره.
"من کیم تهیونگ هستم، بیست و دو سالمه؛ شما چطور؟"
جونگکوک لبخند مصنوعی ای زد و در حالی که سعی می کرد هر چی سریع تر اون مکالمه رو خاتمه بده، سریع جواب داد.
"آ... منم جئون جونگکوک هستم... بیست و یک سالمه و توی کافه تریا کار می کنم، حالا با اجازه من باید برم..."
و از کنار تهیونگ رد شد تا از اون موقعیت بیرون بره، اما تهیونگ دوباره بازوش رو گرفت.
"تو سولمیت من هستی، لطفاً بذار با هم آشنا بشیم!"
جونگکوک دستش رو بالا آورد و تلاش کرد تا بازوش رو آزاد کنه.
ادامه دارد...
۹.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.