⦅رمان: خــــان ܩ· · ⌞•🍷🍒•⌝ · · פزפه⦆
⦅رمان: خــــانܩ· · ⌞•🍷🍒•⌝ · · פزפه⦆
#پارت①①
•. 🌘 ☆ .•
با این حال چند روز وقت خواستم تا دربارش فکر کنم میتونم ازش پول بخوام اونم پوله زیادی 🤑 شاید ازین زندگی کوفتی خلاص شم وقتی اسمشو شنیدم خیلی خوشم اومد ولی تظاهر کردم اسمش مسخرست
بد از اون کیفه دیگم زدم و بد از یکم خوردو خوراک رفتم خونه
شروع کردم به آشپزی بادم جونا رو خورد کردم و پختم شب شده بود و داش محسن هم اومده بود خونه
محسن برادره واقعیم نی خوب وقتشه داستانه زندگیه دردناکمو تعریف کنم🙂💔
وقتی فقط 6سالم بود پدرم فوت کرد مادرم با مردی ازدواج کرد و منو ول کرد از اونجایی که پدر و مادرم بدون رضایت خانواده ها ازدواج کردن من هیچوقت نشناختم شون و این یعنی یه بچه ی کوچیک و بی پناه شدم که داش محسن سرو کلش پیدا شد و منو با خودش به خونش برد درسته درست حسابی بزرگم نکرده و ازم یه دزد ساخته ولی نمیتونم عشقو محبت شو فراموش کنم 14سالم شده بود خوبو خوش داشتم زندگی مو میکردم که نمیدونم چطوری سرو کله ی مادرم پیدا شد خیال میکردم قبولم کرده و پشیمونه😢 باهاش به خونش رفتم و شروع بدبختی هام وقتی یادم میاد قلبم به درد میاد مادرم منو نبرده بود تا باهاش زندگی کنم برده بود تا باهام کسبو کار راه بندازه 😣 هر شب ی مرد میاورد تا ازم استفاده کنه و پول به جیب بزنه و هر بار ناپدریم نجاتم میداد نا پدری که چه عرض کنم عامل بدبختی هام اوایلش فکر میکردم مرده خوبیه و مثه ی پدر مواظبمه تا اینکه اون شب مادرم برای کاری بیرون رفته بود
#پارت①①
•. 🌘 ☆ .•
با این حال چند روز وقت خواستم تا دربارش فکر کنم میتونم ازش پول بخوام اونم پوله زیادی 🤑 شاید ازین زندگی کوفتی خلاص شم وقتی اسمشو شنیدم خیلی خوشم اومد ولی تظاهر کردم اسمش مسخرست
بد از اون کیفه دیگم زدم و بد از یکم خوردو خوراک رفتم خونه
شروع کردم به آشپزی بادم جونا رو خورد کردم و پختم شب شده بود و داش محسن هم اومده بود خونه
محسن برادره واقعیم نی خوب وقتشه داستانه زندگیه دردناکمو تعریف کنم🙂💔
وقتی فقط 6سالم بود پدرم فوت کرد مادرم با مردی ازدواج کرد و منو ول کرد از اونجایی که پدر و مادرم بدون رضایت خانواده ها ازدواج کردن من هیچوقت نشناختم شون و این یعنی یه بچه ی کوچیک و بی پناه شدم که داش محسن سرو کلش پیدا شد و منو با خودش به خونش برد درسته درست حسابی بزرگم نکرده و ازم یه دزد ساخته ولی نمیتونم عشقو محبت شو فراموش کنم 14سالم شده بود خوبو خوش داشتم زندگی مو میکردم که نمیدونم چطوری سرو کله ی مادرم پیدا شد خیال میکردم قبولم کرده و پشیمونه😢 باهاش به خونش رفتم و شروع بدبختی هام وقتی یادم میاد قلبم به درد میاد مادرم منو نبرده بود تا باهاش زندگی کنم برده بود تا باهام کسبو کار راه بندازه 😣 هر شب ی مرد میاورد تا ازم استفاده کنه و پول به جیب بزنه و هر بار ناپدریم نجاتم میداد نا پدری که چه عرض کنم عامل بدبختی هام اوایلش فکر میکردم مرده خوبیه و مثه ی پدر مواظبمه تا اینکه اون شب مادرم برای کاری بیرون رفته بود
۲.۷k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.