رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ³⁸ ¤
_______________________________
" دو سال بعد "
آماندا و این یوپ زندگی خیلی عالی داشتن و عاشقانه باهم زندگی میکردن
اما اونوو چی ؟
هنوز بیخیال آماندا نشده نه ؟
معلوم بود که میخواست یه جا زهر شو بریزه
حالا چجوری ؟
خب معلومه بازم به کمک خواهرش جنا
اونوو میخواست جنا رو بفرسته تا کاری کنه که این یوپ با جنا به آماندا خیانت کنه و زندگی شون خراب بشه ، با این که میدونست آماندا مال اون نیس
ویو " آماندا "
نشسته بودیم با آرتمیس داشتیم کیدراما میدیدیم که صدای در حیاط عمارت اومد ، فهمیدم این یوپ اومده
تا بلند شدم برم در و باز کنم در خودش باز شد و این یوپ با یه دختره که بهش آویزون شده بود اومد تو ، قیافه دختره خیلی برام آشنا بود مطمئن بودم یه جا دیدمش ، اصن این برای چی انقد به این یوپ چسبیده ، برای چی دستشو گرفته
آماندا : ا ... این یوپ این دختره کیه ؟
این یوپ : دوست دخترم ، از این به بعد این خانوم عمارته و توعم میشی خدمتکار اینجا
آماندا : چ ... چی داری میگی این یوپ من زنتم
این یوپ : رو حرف من حرف نباشه برو لباساتو عوض کن برو به آجوما بگو کار ها رو بهت بده ، بلدی دیگه قبلا هم کار کردی
آرتمیس توعم همینطور
آماندا : اما این یوپ ...
این یوپ : اما و اگر نداریم ، در ضمن از این به بعد من اربابتم نه این یوپ
بغض کرده به سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم و دقیقا همون لباسی رو پوشیدم که این یوپ ازش متنفره ، باورم نمیشد اون همه عشق یهو فروکش کرد و تموم شد
دیگه برگشتم به همون زندگی فلاکت بار
بیخیال رفتم سمت آشپز خونه ، ولی بغض شدیدی داشتم که مطمئن بودم این یوپ اگر حرفی بزنه میترکه
با حسرت بهشون نگاه کردم ، باهم دیگه رفتن سمت اتاق این یوپ و من همونجوری خیره شون شده بودم
سوا که یکی از خدمتکار های اونجا بود و باهم دیگه صمیمی بودیم گفت : خانوم چرا اینجوری شد ؟
آماندا : سوا دیگه به من نگو خانوم خانمتون اونه دیگه
سوا : ولی هرچی هم بشه شما خانوم منید ، شما نذاشتید که ارباب من رو از عمارت بندازه بیرون
آماندا : اما ...
سوا : من بهتون میگم خانوم ، شما اول خانوم این عمارت بودین
آماندا : باشه ، آجوما میشه کار اا رو بهم بگید
آجوما : توروخدا دخترم منو ببخش من حق این کار رو ندارم ولی به زور اربابه خیلی ببخشید
آماندا : دیگه لازم به عذر خواهی نیس ، از این به بعد منم از شما هام و لازم نیس بهم بگید خانوم
فرض کنید مث هفته اولی هس که اومده بودم
خدمتکار : هه میبینم که این یوپ جونت از تخت پادشاهی پرتت کرد بیرون
سوا : هاری بس کن
هاری : چرا بس کنم ، الان دیگه من بهش امر و نهی میکنم
فک کرده میتونه این یوپ رو مال خودش کنه هه ، چی فک کردی پیش خودت ؟؟ واقعا فک کردی عاشقته ؟
_____________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ³⁸ ¤
_______________________________
" دو سال بعد "
آماندا و این یوپ زندگی خیلی عالی داشتن و عاشقانه باهم زندگی میکردن
اما اونوو چی ؟
هنوز بیخیال آماندا نشده نه ؟
معلوم بود که میخواست یه جا زهر شو بریزه
حالا چجوری ؟
خب معلومه بازم به کمک خواهرش جنا
اونوو میخواست جنا رو بفرسته تا کاری کنه که این یوپ با جنا به آماندا خیانت کنه و زندگی شون خراب بشه ، با این که میدونست آماندا مال اون نیس
ویو " آماندا "
نشسته بودیم با آرتمیس داشتیم کیدراما میدیدیم که صدای در حیاط عمارت اومد ، فهمیدم این یوپ اومده
تا بلند شدم برم در و باز کنم در خودش باز شد و این یوپ با یه دختره که بهش آویزون شده بود اومد تو ، قیافه دختره خیلی برام آشنا بود مطمئن بودم یه جا دیدمش ، اصن این برای چی انقد به این یوپ چسبیده ، برای چی دستشو گرفته
آماندا : ا ... این یوپ این دختره کیه ؟
این یوپ : دوست دخترم ، از این به بعد این خانوم عمارته و توعم میشی خدمتکار اینجا
آماندا : چ ... چی داری میگی این یوپ من زنتم
این یوپ : رو حرف من حرف نباشه برو لباساتو عوض کن برو به آجوما بگو کار ها رو بهت بده ، بلدی دیگه قبلا هم کار کردی
آرتمیس توعم همینطور
آماندا : اما این یوپ ...
این یوپ : اما و اگر نداریم ، در ضمن از این به بعد من اربابتم نه این یوپ
بغض کرده به سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم و دقیقا همون لباسی رو پوشیدم که این یوپ ازش متنفره ، باورم نمیشد اون همه عشق یهو فروکش کرد و تموم شد
دیگه برگشتم به همون زندگی فلاکت بار
بیخیال رفتم سمت آشپز خونه ، ولی بغض شدیدی داشتم که مطمئن بودم این یوپ اگر حرفی بزنه میترکه
با حسرت بهشون نگاه کردم ، باهم دیگه رفتن سمت اتاق این یوپ و من همونجوری خیره شون شده بودم
سوا که یکی از خدمتکار های اونجا بود و باهم دیگه صمیمی بودیم گفت : خانوم چرا اینجوری شد ؟
آماندا : سوا دیگه به من نگو خانوم خانمتون اونه دیگه
سوا : ولی هرچی هم بشه شما خانوم منید ، شما نذاشتید که ارباب من رو از عمارت بندازه بیرون
آماندا : اما ...
سوا : من بهتون میگم خانوم ، شما اول خانوم این عمارت بودین
آماندا : باشه ، آجوما میشه کار اا رو بهم بگید
آجوما : توروخدا دخترم منو ببخش من حق این کار رو ندارم ولی به زور اربابه خیلی ببخشید
آماندا : دیگه لازم به عذر خواهی نیس ، از این به بعد منم از شما هام و لازم نیس بهم بگید خانوم
فرض کنید مث هفته اولی هس که اومده بودم
خدمتکار : هه میبینم که این یوپ جونت از تخت پادشاهی پرتت کرد بیرون
سوا : هاری بس کن
هاری : چرا بس کنم ، الان دیگه من بهش امر و نهی میکنم
فک کرده میتونه این یوپ رو مال خودش کنه هه ، چی فک کردی پیش خودت ؟؟ واقعا فک کردی عاشقته ؟
_____________________
۳.۳k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.