داستان سه برادر پارت پنج
همه چیز از اون شب تلخ شروع شد. یا بهتره بگم همه چیز اون شب تموم شد. توی مهمونی بودم. چه رقصی می کردن این دخترها. چه فریادی می زدن پسرها. چه نوری، چه مشروبی چه قرص هایی...
یکی از دوست هام به سمتم اومد.
_ شام رو آوردن برو جلوی در بگیر.
در حالی که تکون تکون می خوردم سر تکون دادم یعنی باشه که یکی از دخترها گفت:
_ جووون! یارو چه پسر خوشگلیه!
دو سه تا دختر دیگه هم از پنجره آویزون شدن. یکی شون برگشت و رو به ما گفت:
_ برید بیارینش، خواهش!
و با عشوه سرش رو خم کرد.
_ خواهش!
دوستم که اصرارش رو دید ناراضی بیرون رفت. چند دقیقه بعد پسری در حالی که سعی می کرد داخل نیاد با اصرار یا بهتر بگم اجبار دو سه نفر از پسرها داخل اومد. در حالی که دست هاش رو می کشید سر پسرها داد میزد. من سرجام خشکم زد. مدتی طول کشید که چشمش به تاریکی عادت کنه. دخترها دورش رو گرفتن تا راضیش کنند بمونه. دو سه قدم عقب رفتم تا مگه برگردم و فرار کنم اما یکدفعه...
اتفاقاتی که بعدش افتاد رو خیلی مبهم یادمه. یادم دستم توسط شاهین کشیده میشد. دوست هام می خواستن جلوش رو بگیرن. سرشون داد زد. می خواست کتک کاری کنه که گرفتمش. التماس می کردم اروم باشه. خودم به بیرون کشیدمش. من رو از خودش جدا کرد و به جلو پرت کرد. اعتراض کردم. از ته گلو فریاد زد:
_ خفه شوووو!
دو سه بار هلم داد تا به متور پیک رسیدم. هلم داد روی متور.
_ سوار شو.
صدای فریادش حتی از موسیقی هم بلندتر بود. دوست هام بیرون اومدن. بهشون اشاره کردم جلو نیان. کاش این رو نمی گفتم. کاش می اومدن و حالا سرنوشتمون این نبود. با یک پس گردنی من رو مجبور کرد سوار متور بشم. بدون حرف نشستم و خودش هم جلو نشست. به سرعت حرکت می کرد. به خونه که رسیدیم در رو باز کرد و به داخل پرتم کرد. تازه زبون بی صاحب موندم باز شد.
_ داداش تو رو خدا آروم باش! داداش توضیح میدم!
در رو بست و به سمتم اومد. چند قدم عقب رفتم. بازوم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند. دیگه اعتراض رو شروع کردم:
_ چرا اینطوری می کنی؟ خودت جوونی نکردی من هم نباید جوونی کنم؟ این ها رفتارهای عادی هر پسری توی سن منه. فقط یک تفریح بود با کسی که نگرفتیمـ...
جواب نمی داد و فقط من رو همراهش خودش به داخل می کشید. زن بابام و ساسان با دیدن ما تعجب کرد. زن بابا داد کشید:
_ با کفش داخل میان؟
شاهین هیچ کدومشون رو محل نداد و من رو همینطور دنبال خودش کشوند. نمی دونستم چه قصدی داره. عصبانیت شاهین، فحش و جیغ و دادد زن بابا و مستی نسبی خودم باعث شده بود ضربان قلبم بالا بره. من رو به داخل اتاق پرت کرد. تعادل خودم رو حفظ کردم و خواستم دوباره توضیح بدم که دستش به سمت کمربند رفت. یکدفعه خاطرات بدی توی ذهنم شروع شد. ذهنم آژیر میزد. تصویر کمر سرخ شده شاهرخ ولم نمی کرد.
یکی از دوست هام به سمتم اومد.
_ شام رو آوردن برو جلوی در بگیر.
در حالی که تکون تکون می خوردم سر تکون دادم یعنی باشه که یکی از دخترها گفت:
_ جووون! یارو چه پسر خوشگلیه!
دو سه تا دختر دیگه هم از پنجره آویزون شدن. یکی شون برگشت و رو به ما گفت:
_ برید بیارینش، خواهش!
و با عشوه سرش رو خم کرد.
_ خواهش!
دوستم که اصرارش رو دید ناراضی بیرون رفت. چند دقیقه بعد پسری در حالی که سعی می کرد داخل نیاد با اصرار یا بهتر بگم اجبار دو سه نفر از پسرها داخل اومد. در حالی که دست هاش رو می کشید سر پسرها داد میزد. من سرجام خشکم زد. مدتی طول کشید که چشمش به تاریکی عادت کنه. دخترها دورش رو گرفتن تا راضیش کنند بمونه. دو سه قدم عقب رفتم تا مگه برگردم و فرار کنم اما یکدفعه...
اتفاقاتی که بعدش افتاد رو خیلی مبهم یادمه. یادم دستم توسط شاهین کشیده میشد. دوست هام می خواستن جلوش رو بگیرن. سرشون داد زد. می خواست کتک کاری کنه که گرفتمش. التماس می کردم اروم باشه. خودم به بیرون کشیدمش. من رو از خودش جدا کرد و به جلو پرت کرد. اعتراض کردم. از ته گلو فریاد زد:
_ خفه شوووو!
دو سه بار هلم داد تا به متور پیک رسیدم. هلم داد روی متور.
_ سوار شو.
صدای فریادش حتی از موسیقی هم بلندتر بود. دوست هام بیرون اومدن. بهشون اشاره کردم جلو نیان. کاش این رو نمی گفتم. کاش می اومدن و حالا سرنوشتمون این نبود. با یک پس گردنی من رو مجبور کرد سوار متور بشم. بدون حرف نشستم و خودش هم جلو نشست. به سرعت حرکت می کرد. به خونه که رسیدیم در رو باز کرد و به داخل پرتم کرد. تازه زبون بی صاحب موندم باز شد.
_ داداش تو رو خدا آروم باش! داداش توضیح میدم!
در رو بست و به سمتم اومد. چند قدم عقب رفتم. بازوم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند. دیگه اعتراض رو شروع کردم:
_ چرا اینطوری می کنی؟ خودت جوونی نکردی من هم نباید جوونی کنم؟ این ها رفتارهای عادی هر پسری توی سن منه. فقط یک تفریح بود با کسی که نگرفتیمـ...
جواب نمی داد و فقط من رو همراهش خودش به داخل می کشید. زن بابام و ساسان با دیدن ما تعجب کرد. زن بابا داد کشید:
_ با کفش داخل میان؟
شاهین هیچ کدومشون رو محل نداد و من رو همینطور دنبال خودش کشوند. نمی دونستم چه قصدی داره. عصبانیت شاهین، فحش و جیغ و دادد زن بابا و مستی نسبی خودم باعث شده بود ضربان قلبم بالا بره. من رو به داخل اتاق پرت کرد. تعادل خودم رو حفظ کردم و خواستم دوباره توضیح بدم که دستش به سمت کمربند رفت. یکدفعه خاطرات بدی توی ذهنم شروع شد. ذهنم آژیر میزد. تصویر کمر سرخ شده شاهرخ ولم نمی کرد.
۲.۹k
۰۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.