my alpha / الفای من
part: 1
با حس یه چیزی روی صورتش بیدار شد و سریعا بلند شد
به تهیونگی نگاه کرد که پارچ اب رو روی سرش خالی کرده بود و البته الان داشت قهقهه میزد
+عوضی.. تو چکار کردی؟
تهیونگ همچنان داشت میخندید
به خودش اومد و به سمت تهیونگ حجوم اورد و البته تهیونگم فرار کرد
+هوی توله سگ صبر کن
-جنی غلط خوردم ولم کن
+دیره عشقم
به حیاط رسیدن.. جنی سطل اب که برای اسب ها بود رو روی تهیونگ خالی کرد.. الان تهیونگ خیس اب بود.. همین که اومد چیزی بگه با صدای باباشون حرفشو خورد
-بچه ها بیاین تو
-ولی بابا این عوضی کل ابو خالی کرد روم
جنی انگشت اشارشو رو به تهیونگ گرفت
+بابا خودش شروع کرد.. من خواب بودم
-از اونجایی که جنی تا همین چند دقیقه پیش خوا بود پس مقصر تو بودی تهیونگ
-ولی بابا...
با حرف مامانش نتونست حرفشو کامل بزنه
-بچه ها برین تو خودتونو خشک کنین سرما میخورین
جنی لبخند پیروزمندانه ای زد و به سمت در راهی شد
تهیونگ یه چش غره به جنی کرد و پشت سرش راهی شد
.........................................................
رزی بدون در زدن به اتاق برادش حجوم اورد
به جونکوک که روی صندلیش بود نگاه کرد
-خدایی خسته نمیشی انقدر چیز میز میخونی؟
-ساکت شو رزی برو بیرون
رزی بیخیال شونه ای بالا انداخت
-بابا کارت داره
-میام
رزی رفت و در رو باز گذاشت
جونکوک برگه هارو روی میز گذاشت و به سمت در راهی شد
از پله ها پایین رفت و روی میز غذا خوری نشست
-با من کار داشتین؟
-اره پسرم..
-میشنوم
-باید ازدواج کنی
جونکوک تیکه غذایی که توی دهنش بود پرید تو گلوش و کمی پشت سر هم سرفه کرد
-چی؟ با کی؟
-جنی کیم.. شاهدوخت قبیله ی امگا ها
-داری میگی من باید با یه امگا ازدواج کنم؟
-اره.. درستش اینه که دو بچه ی اخر خوانواده باهم ازدواج کنن
-خب رزی از من کوچیک تره
-داری میگی رزی با یه دختر ازدواج کنه؟
-چمیدونم.. بره با پسر بزرگ خوانوادشون ازدواج کنه
-جونکوک بسه.. همین که گفتم
-ولی من نمیخوام
-من میخام
-بابا..
-حرف نباشه
جونکوک بی حرف از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد
با حس یه چیزی روی صورتش بیدار شد و سریعا بلند شد
به تهیونگی نگاه کرد که پارچ اب رو روی سرش خالی کرده بود و البته الان داشت قهقهه میزد
+عوضی.. تو چکار کردی؟
تهیونگ همچنان داشت میخندید
به خودش اومد و به سمت تهیونگ حجوم اورد و البته تهیونگم فرار کرد
+هوی توله سگ صبر کن
-جنی غلط خوردم ولم کن
+دیره عشقم
به حیاط رسیدن.. جنی سطل اب که برای اسب ها بود رو روی تهیونگ خالی کرد.. الان تهیونگ خیس اب بود.. همین که اومد چیزی بگه با صدای باباشون حرفشو خورد
-بچه ها بیاین تو
-ولی بابا این عوضی کل ابو خالی کرد روم
جنی انگشت اشارشو رو به تهیونگ گرفت
+بابا خودش شروع کرد.. من خواب بودم
-از اونجایی که جنی تا همین چند دقیقه پیش خوا بود پس مقصر تو بودی تهیونگ
-ولی بابا...
با حرف مامانش نتونست حرفشو کامل بزنه
-بچه ها برین تو خودتونو خشک کنین سرما میخورین
جنی لبخند پیروزمندانه ای زد و به سمت در راهی شد
تهیونگ یه چش غره به جنی کرد و پشت سرش راهی شد
.........................................................
رزی بدون در زدن به اتاق برادش حجوم اورد
به جونکوک که روی صندلیش بود نگاه کرد
-خدایی خسته نمیشی انقدر چیز میز میخونی؟
-ساکت شو رزی برو بیرون
رزی بیخیال شونه ای بالا انداخت
-بابا کارت داره
-میام
رزی رفت و در رو باز گذاشت
جونکوک برگه هارو روی میز گذاشت و به سمت در راهی شد
از پله ها پایین رفت و روی میز غذا خوری نشست
-با من کار داشتین؟
-اره پسرم..
-میشنوم
-باید ازدواج کنی
جونکوک تیکه غذایی که توی دهنش بود پرید تو گلوش و کمی پشت سر هم سرفه کرد
-چی؟ با کی؟
-جنی کیم.. شاهدوخت قبیله ی امگا ها
-داری میگی من باید با یه امگا ازدواج کنم؟
-اره.. درستش اینه که دو بچه ی اخر خوانواده باهم ازدواج کنن
-خب رزی از من کوچیک تره
-داری میگی رزی با یه دختر ازدواج کنه؟
-چمیدونم.. بره با پسر بزرگ خوانوادشون ازدواج کنه
-جونکوک بسه.. همین که گفتم
-ولی من نمیخوام
-من میخام
-بابا..
-حرف نباشه
جونکوک بی حرف از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد
۲.۰k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.