های...من جئون ات هستم..۲۴ سالمه و دوساله که با کوک
ادواج کردم من از کوک بچه دارم..اما کوک اینو نمیدونه...من یه بیماری دارم..که اگه بخوام بچه رو به دنیا بیارم..دیگه نمیتونم زنده بمونم...این بیماری مادر زادی هستش.و هیچ راه درمانی براش نیست..دیروز توعه سونوگرافی کوک وقتی فهمید بچه دختره خیلی خوشحال شد..ذوق توی چشماش موج میزد..برای زنده موندم باید بچه رو سقط کنیم..اما من نمیخوام ارزو پدر شدن کوک رو ازش بگیرم..اون خیلی بپه دوست داره..مخصوصا اگه دختر باشه..کوک همیشه عروسک دختر مو بلند رو بغل میکرد...و موهاشو نوازش میکرد..من نمیخوام حسرتش به دلش بمونه...حتی اگه پای جونم وسط باش
کوک:سلام بیب..من اومدم خونهه...
ات:سلام کوکیا..چطوری؟
کوک:ممنون تو چی..اخ این قند عسل بابا چطوره؟
=کوک دستشو روی شکم ات گزاشت=
کوک:فقط چند ماه دیگه صبر میکنم
ات:اره..همینطوره
کوک:بعدش باهم کلی میریم سفر..مامانیم میندازیم تو اب
ات:یاا کوک..
کوک:اره..
ات:هعی کیوت من...
_ات دستاشو باز کرد و کوک رفت تو بغلش_
ات:کوک...اکه..بعد از به دنیا اومدنش..مت نمیتونم براش مادری کنم...چی؟
کوک:یااا..ات..این حرفا چیه..معلومع که میتونی...از این حرفا نزن باشه قشنگم؟
ات:ب..باشه
_کوک ات رو براید بغل کرد و گزاشت رو تخت..خودش رفت لباساشو عوض کرد و کنارش دراز کشید..و بغلش کرد...و در گوشش زمزمه کرد..
کوک:ات..تو همه چیزمی نمیشه..
ات:و..ولی من بخوامم نمیتونم کوک
کوک:چطور؟چیزی شده؟
ات:نه..ولی
کوک:پس دیگه بهش فک نکن قشنگم...حالا هم چشماتو ببند و بخواب..
ات:ب..باشه
_فردا صبح_
《ات》
با صدای کوک از خواب بیدار شدم..
کوک:چاگیااااا..پاشو دیگه..بیا بریم باهم صبحونه بخوریم...
ات:ب..باشه..پاشدم کوک
.کوک:افلین..
_بعد از صبحانه
کوک:ات من امروز کامل خونم بیا فیلم ببینم...؟نظرت؟
ات:ببینم
کوک:پس بیا یه فیلم درباره موسیقی ببینم..
ات:باشه...
=۳ ماه بعد=
ات:حالم به قدری بد بود که نمیتونستم چشمامو باز کنم..دیگه وقت زایمانش بود..و همینطور وقت م.رگ من...خیلی دلم میخواست به کوک بگم..اما نمیتونستم..نمیخواستم قلبشو بشکونم..که اونم بچه رو نخواد..پس ریسکشو قبول کرد...
بهم امپول زدن و بعدش سیاهی ..
_چند ساعت بعد_
《ات》
با صدای گریه کوک و درد شدیدی زیر دلم به هوش اومدم
کوک:اتتت...ات عزیزنمم..چرا بهم نگفتب اخهههههه...هقققق...
ات:ک..کوک.
کو:هیچی نگو..به خودت فشار نیار.شانس اوردی زنده موندی..اگه توریت میشد چیی..هاا..فک کردیمن بدون تو میتونم
ات:م..من زندم.؟
کوک:اره..هق...هق
ات:یا..کوک گریه نکن..من که نمردم.
کو:هق...هق
_کوک ات رو بغل کرد_
=۲ سال بعد=
ات:پدر مادر خرگوش وایسا ببینم
لی:نوموخوام
کو،:وایاس بیا شلوارتو بپوش پدصگ
لی:نوموخوام
ات:کاری نکن..بیام..بزنمتا...
لی:وادفاک
کوک:دیگه نمیزارم بری پیش عمو شوگا
و بدین ترتیب اونا تا اخرش خوش زیستن
پایان
کوک:سلام بیب..من اومدم خونهه...
ات:سلام کوکیا..چطوری؟
کوک:ممنون تو چی..اخ این قند عسل بابا چطوره؟
=کوک دستشو روی شکم ات گزاشت=
کوک:فقط چند ماه دیگه صبر میکنم
ات:اره..همینطوره
کوک:بعدش باهم کلی میریم سفر..مامانیم میندازیم تو اب
ات:یاا کوک..
کوک:اره..
ات:هعی کیوت من...
_ات دستاشو باز کرد و کوک رفت تو بغلش_
ات:کوک...اکه..بعد از به دنیا اومدنش..مت نمیتونم براش مادری کنم...چی؟
کوک:یااا..ات..این حرفا چیه..معلومع که میتونی...از این حرفا نزن باشه قشنگم؟
ات:ب..باشه
_کوک ات رو براید بغل کرد و گزاشت رو تخت..خودش رفت لباساشو عوض کرد و کنارش دراز کشید..و بغلش کرد...و در گوشش زمزمه کرد..
کوک:ات..تو همه چیزمی نمیشه..
ات:و..ولی من بخوامم نمیتونم کوک
کوک:چطور؟چیزی شده؟
ات:نه..ولی
کوک:پس دیگه بهش فک نکن قشنگم...حالا هم چشماتو ببند و بخواب..
ات:ب..باشه
_فردا صبح_
《ات》
با صدای کوک از خواب بیدار شدم..
کوک:چاگیااااا..پاشو دیگه..بیا بریم باهم صبحونه بخوریم...
ات:ب..باشه..پاشدم کوک
.کوک:افلین..
_بعد از صبحانه
کوک:ات من امروز کامل خونم بیا فیلم ببینم...؟نظرت؟
ات:ببینم
کوک:پس بیا یه فیلم درباره موسیقی ببینم..
ات:باشه...
=۳ ماه بعد=
ات:حالم به قدری بد بود که نمیتونستم چشمامو باز کنم..دیگه وقت زایمانش بود..و همینطور وقت م.رگ من...خیلی دلم میخواست به کوک بگم..اما نمیتونستم..نمیخواستم قلبشو بشکونم..که اونم بچه رو نخواد..پس ریسکشو قبول کرد...
بهم امپول زدن و بعدش سیاهی ..
_چند ساعت بعد_
《ات》
با صدای گریه کوک و درد شدیدی زیر دلم به هوش اومدم
کوک:اتتت...ات عزیزنمم..چرا بهم نگفتب اخهههههه...هقققق...
ات:ک..کوک.
کو:هیچی نگو..به خودت فشار نیار.شانس اوردی زنده موندی..اگه توریت میشد چیی..هاا..فک کردیمن بدون تو میتونم
ات:م..من زندم.؟
کوک:اره..هق...هق
ات:یا..کوک گریه نکن..من که نمردم.
کو:هق...هق
_کوک ات رو بغل کرد_
=۲ سال بعد=
ات:پدر مادر خرگوش وایسا ببینم
لی:نوموخوام
کو،:وایاس بیا شلوارتو بپوش پدصگ
لی:نوموخوام
ات:کاری نکن..بیام..بزنمتا...
لی:وادفاک
کوک:دیگه نمیزارم بری پیش عمو شوگا
و بدین ترتیب اونا تا اخرش خوش زیستن
پایان
۲۸.۷k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.