/ Turn hate into love / p.7 /
تهیونگ: اینجا خونه مامانبزرگ منم هستا، بعدشم اومدم به مامانم سر بزنم.
ا.ت: خواهشا وقتی میای با من حرف نزن اصا فکر کن من اینجا وجود ندارم.
یهو بدون اینکه چیزی بگه رفت. فکر کنم تند رفتم. من که صاحبخونه نیستم بهش دستور بدم.
یک هفته بعد...
چند روز گذشته ولی دیگه تهیونگ رو ندیدم. سراغشو که از عمه گرفتم گفت فک کنم تو خونه داره درس میخونه. اما اون که اصلا بچه درسخونی نیست.
ولش کن اصلا به من چه.
گوشیم داشت زنگ میخورد. میا بود خیلی وقت بود زنگ نزده جواب دادم.
ا.ت: الو.. میااا چه عجب یادی از ما کردی دختر
میا: ا.تت جونم خوبی ببخشید سرم شلوغ بود. خیلی وقته همو ندیدیما.
ا.ت: کجا خیلی وقته فقط دو هفته اس همو ندیدیم. ( با خنده)
میا: به هرحال دلم برات تنگ شده. راستی خالم مریض شده برا همین دارم میام بوسان. بقیه هم گفتن باهام میان تو رو ببینن.
ا.ت: عه خالت چیزیش شده، بهم بگو منم بیام دیدنش ها.
میا: باشه، ما فردا صبح میرسیم اونجا اول میام تو رو ببینیم بعد میریم خونه سوبین ( یکی از پسرای اکیپ )
ا.ت: مگه سوبین اینجا خونه داره؟
میا: خونه خودش که نیست یکی از خونه های باباشه.
ا.ت: باوشه.. پس آدرس رو برات میفرستم رسیدین خبر بدین بیام بیرون. بای بای
میا: اوکی. بای
گوشیو قطع کردم. گلوم هنوز درد میکرد و سرفه میکردم.
" صبح "
با سردرد چشمامو باز کردم. فهمیدم دیشب اصلا نخوابیدم. نمیدونم چرا این چن روزه بیخوابی گرفتم. ساعت تقریبا 7 صبحه. صبحونمو خوردمو لباس بیرونمو پوشیدم. منتظر زنگ میا بودم که یکی زنگ درو زد. با لبخند رفتم که درو باز کنم.
ا.ت: میا مگه نگفتم اول زنگ............
لبخندم محو شد. سرصبحی این اینجا چیکار میکنه به خدا حوصله اعصاب خوردی این موقع صبح رو ندارم.
تهیونگ: مثل اینکه از دیدنم خوشحال نشدی.
ا.ت: چرا باید از دیدنت خوشحال شم. حالام یا برو یا اگه با عمه کار داری برو تو و مزاحم منم نشو.
تهیونگ: کجا داری میری؟
ا.ت: به تو چه من کجا میرم مگه بابامی ازم بازجویی میکنی.
تهیونگ: مثل آدم جوابمو بده.
ا.ت: اگه جواب ندم مثلا میخوای چیکار کنی ؟
یهو محکم دستمو گرفت و منو دنبال خودش برد پشت دیوار خونه . هرچی دستمو میکشیدم ولم نمیکرد.
ا.ت: چیکار داری میکنی... چیکارم داری؟
ا.ت: خواهشا وقتی میای با من حرف نزن اصا فکر کن من اینجا وجود ندارم.
یهو بدون اینکه چیزی بگه رفت. فکر کنم تند رفتم. من که صاحبخونه نیستم بهش دستور بدم.
یک هفته بعد...
چند روز گذشته ولی دیگه تهیونگ رو ندیدم. سراغشو که از عمه گرفتم گفت فک کنم تو خونه داره درس میخونه. اما اون که اصلا بچه درسخونی نیست.
ولش کن اصلا به من چه.
گوشیم داشت زنگ میخورد. میا بود خیلی وقت بود زنگ نزده جواب دادم.
ا.ت: الو.. میااا چه عجب یادی از ما کردی دختر
میا: ا.تت جونم خوبی ببخشید سرم شلوغ بود. خیلی وقته همو ندیدیما.
ا.ت: کجا خیلی وقته فقط دو هفته اس همو ندیدیم. ( با خنده)
میا: به هرحال دلم برات تنگ شده. راستی خالم مریض شده برا همین دارم میام بوسان. بقیه هم گفتن باهام میان تو رو ببینن.
ا.ت: عه خالت چیزیش شده، بهم بگو منم بیام دیدنش ها.
میا: باشه، ما فردا صبح میرسیم اونجا اول میام تو رو ببینیم بعد میریم خونه سوبین ( یکی از پسرای اکیپ )
ا.ت: مگه سوبین اینجا خونه داره؟
میا: خونه خودش که نیست یکی از خونه های باباشه.
ا.ت: باوشه.. پس آدرس رو برات میفرستم رسیدین خبر بدین بیام بیرون. بای بای
میا: اوکی. بای
گوشیو قطع کردم. گلوم هنوز درد میکرد و سرفه میکردم.
" صبح "
با سردرد چشمامو باز کردم. فهمیدم دیشب اصلا نخوابیدم. نمیدونم چرا این چن روزه بیخوابی گرفتم. ساعت تقریبا 7 صبحه. صبحونمو خوردمو لباس بیرونمو پوشیدم. منتظر زنگ میا بودم که یکی زنگ درو زد. با لبخند رفتم که درو باز کنم.
ا.ت: میا مگه نگفتم اول زنگ............
لبخندم محو شد. سرصبحی این اینجا چیکار میکنه به خدا حوصله اعصاب خوردی این موقع صبح رو ندارم.
تهیونگ: مثل اینکه از دیدنم خوشحال نشدی.
ا.ت: چرا باید از دیدنت خوشحال شم. حالام یا برو یا اگه با عمه کار داری برو تو و مزاحم منم نشو.
تهیونگ: کجا داری میری؟
ا.ت: به تو چه من کجا میرم مگه بابامی ازم بازجویی میکنی.
تهیونگ: مثل آدم جوابمو بده.
ا.ت: اگه جواب ندم مثلا میخوای چیکار کنی ؟
یهو محکم دستمو گرفت و منو دنبال خودش برد پشت دیوار خونه . هرچی دستمو میکشیدم ولم نمیکرد.
ا.ت: چیکار داری میکنی... چیکارم داری؟
۴.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.