پارت ۶۴ : پشت خودم کولش کردم و سریع بردمش داخل .
پارت ۶۴ : پشت خودم کولش کردم و سریع بردمش داخل .
همه اعضا اومدن .
بردمش تو اتاق خودش و روی تخت اروم گذاشتمش .
پتو و روش کشیدم .
از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو حال .
جین گفت : چیشده؟؟ من : نمیدونم..دقیقا چیشده نامجون : واضح تر بگو کوک من : وقتی دستاشو تمیز میکردم فقط چندتا زخم بود...ولی رد خون روی دیوارا خیلی بیشتر از خونریزی دو سه تا زخمه نامجون و جیهوپ : ی یعنی.....من : با یکی درگیر شده شوگا : صبر میکنیم تا بهوش بیاد بگه .
سرمو بالا پایین کردم و رفتم تو اتاقم . روی تخت نشستم .
حواسم به دوتا جا بود یک جیمین دو نایکا ):
رو تخت دراز کشیدم . نگران جیمین بودم .
بعد از ده دقیقه بدون اینکه بفهمم خوابم برد .
( جیمین )
چشمامو باز کردم .
تنها دردو تو وجودم پرواز میکرد .
ساعت شیش بود و بارون میزد .
بلند شدم و اروم رفتم درو باز کنم که با دیدن باند ها وایستادم .
همین دستای سفید و گرم الان با یک باند زخماشو پوشونده .
رفتم بالکن .
روی سکو نشستم و با دوتا دستام موهامو دادم عقب .
چشمامو بستم ...
سه سال ازت دور بودم .
دیگه واقعا فکر کردم هیچ وقت بهت نمیرسم و کامل از هم جدا شدیم
ولی فقط تظاهر بود .
الان که نزدیک شدیم به جدایی کامل دلم نابود شده .
حتی اینکه رو تخت بیمارستان افتادی واسم از هر شکنجه ای بدتره .
حتی اینکه دیشب چیشد مهم نبود فقط....نایکا
قطره های سرد بارون میخورد به صورتم .
موهام تقریبا خیس شده بود .
چشمامو خیلی اروم باز کردم . رو به جهانی که اسمانش خاکستری شده بود .
جهانی که هر سالش سرد میشه .
بلند شدم و رفتم تو خونه .
درو باز کردم که اعضا بهم نگا کردن .
دست راستم و توی موهام کردم و موهای خیسم و عقب دادم .
رو مبل نشستم و براشون همه چیو توضیح دادم .
همشون رفتن تو اتاقاشون .
به مبل تکیه دادم و سرمو بالا اوردم و از پنجره بیرون و نگا کردم .
( وی )
رو صندلی نشسته بودم و به صورتش زل زده بودم .
دکتر گفته بود تو حالت کما رفته .
یا باید چشمای خوشگل قهوه ای سوخته اشو باز میکرد
یا باید مارو تو این جهان تنها میزاشت .
ولی حتی فکر نبودنش عصبای مغزم درد میگرفت .
پای چپم بی قرار بود .مدام رو زمین ضربه میزدم و دستام توی دستای سفید و بی جونش بسته بودم .
ساعت هفت بود .
جونگ کوک توضیح داد که چه بلایی سر جیمین اومده .
همه ی اینا فقط بخاطر شینتاس .
اگه شینتایی وجود نداشت نایکا هم همچین کاری نمیکرد .
موقعی که چشماش باز بود و باهام حرف میزد میتونستم به آینده فکر کنم ولی الان.......سرم درد میگیره .
اینکه باشه یا نباشه معلوم نیست (:
تنها کاری که میتونستم بکنم دعا کردن بود ....از تمام وجودم میخواستم پیشم باشه .
هرلحظه انرژی مثبت میدادم و تو عمق وجودم انرژی منفی رد و بدل میشد
فصل ۲
همه اعضا اومدن .
بردمش تو اتاق خودش و روی تخت اروم گذاشتمش .
پتو و روش کشیدم .
از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو حال .
جین گفت : چیشده؟؟ من : نمیدونم..دقیقا چیشده نامجون : واضح تر بگو کوک من : وقتی دستاشو تمیز میکردم فقط چندتا زخم بود...ولی رد خون روی دیوارا خیلی بیشتر از خونریزی دو سه تا زخمه نامجون و جیهوپ : ی یعنی.....من : با یکی درگیر شده شوگا : صبر میکنیم تا بهوش بیاد بگه .
سرمو بالا پایین کردم و رفتم تو اتاقم . روی تخت نشستم .
حواسم به دوتا جا بود یک جیمین دو نایکا ):
رو تخت دراز کشیدم . نگران جیمین بودم .
بعد از ده دقیقه بدون اینکه بفهمم خوابم برد .
( جیمین )
چشمامو باز کردم .
تنها دردو تو وجودم پرواز میکرد .
ساعت شیش بود و بارون میزد .
بلند شدم و اروم رفتم درو باز کنم که با دیدن باند ها وایستادم .
همین دستای سفید و گرم الان با یک باند زخماشو پوشونده .
رفتم بالکن .
روی سکو نشستم و با دوتا دستام موهامو دادم عقب .
چشمامو بستم ...
سه سال ازت دور بودم .
دیگه واقعا فکر کردم هیچ وقت بهت نمیرسم و کامل از هم جدا شدیم
ولی فقط تظاهر بود .
الان که نزدیک شدیم به جدایی کامل دلم نابود شده .
حتی اینکه رو تخت بیمارستان افتادی واسم از هر شکنجه ای بدتره .
حتی اینکه دیشب چیشد مهم نبود فقط....نایکا
قطره های سرد بارون میخورد به صورتم .
موهام تقریبا خیس شده بود .
چشمامو خیلی اروم باز کردم . رو به جهانی که اسمانش خاکستری شده بود .
جهانی که هر سالش سرد میشه .
بلند شدم و رفتم تو خونه .
درو باز کردم که اعضا بهم نگا کردن .
دست راستم و توی موهام کردم و موهای خیسم و عقب دادم .
رو مبل نشستم و براشون همه چیو توضیح دادم .
همشون رفتن تو اتاقاشون .
به مبل تکیه دادم و سرمو بالا اوردم و از پنجره بیرون و نگا کردم .
( وی )
رو صندلی نشسته بودم و به صورتش زل زده بودم .
دکتر گفته بود تو حالت کما رفته .
یا باید چشمای خوشگل قهوه ای سوخته اشو باز میکرد
یا باید مارو تو این جهان تنها میزاشت .
ولی حتی فکر نبودنش عصبای مغزم درد میگرفت .
پای چپم بی قرار بود .مدام رو زمین ضربه میزدم و دستام توی دستای سفید و بی جونش بسته بودم .
ساعت هفت بود .
جونگ کوک توضیح داد که چه بلایی سر جیمین اومده .
همه ی اینا فقط بخاطر شینتاس .
اگه شینتایی وجود نداشت نایکا هم همچین کاری نمیکرد .
موقعی که چشماش باز بود و باهام حرف میزد میتونستم به آینده فکر کنم ولی الان.......سرم درد میگیره .
اینکه باشه یا نباشه معلوم نیست (:
تنها کاری که میتونستم بکنم دعا کردن بود ....از تمام وجودم میخواستم پیشم باشه .
هرلحظه انرژی مثبت میدادم و تو عمق وجودم انرژی منفی رد و بدل میشد
فصل ۲
۴۵.۵k
۰۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.