do not leave me
do not leave me
p4☆
لبخند زدم پاشدم کارامو انجام دادم تا ساعت ۶ بعدش رفتم یه حموم ۳۰ دیقه گرفتم امدم بیرون تا موهامو خشک کنم ۳۰ دقیقه طول کشید ( یچیزی موهای ات بلند) ساعت ۷ بود لباسمو پوشیدمو یکمم به خودم رسیدم رفتم پایین ساعت ۸ شده بود ( اخه چجوری یه ارایشو لباس پوشیدن یکساعت طول کشید.خب حالا شما به بزرگی خودتون ببخشیید 🗿) با عجله رفتم بیرون که یه پسره پشتش به من بود فک کردم تهیونگ بدو بدو رفتم بغلش کردم و بله وقتی برگشت پشمام ریخت اون کوک بود اخه چرا
ویو کوک
داشتم تلفنی با تهیونگ حرف میزدم که یهو یکی از پشت بغلم کرد وقتی برگشتم اون ات بود به عکسی که تهیونگ فرستاده بود نگاه کردم چییی ات همراه من بود
فلش بک به دیروز
ویو راوی(اههه بازم من 🗿😂)
کوک به یه مهمونی که پدرش گرفته بود دعوت شد و خوب پدر و مادرش به کوک گفتن با همراه بیاد کوک به تهیونگ میگه و تهیونگم گفت
تهیونگ: من برات یه همراه اماده میکنم
کوک: ممنون هیونگ
و بله تهیونگ اینجا فکرای شیطانی میکشه و ات و کوک و به جون هم میندازه
راستی عکسی هم که تهیونگ برا کوک فرستاده بود لباس ات بود
پایان فلش بک
ات: تو اینجا چیکار میکنی
کوک: باید از تو اجازه بگیرم کجا میرم سوار ماشین شو دیر میشه
ات: برا چی باید سوار ماشین تو بشم من قرار با تهیونگ برم
کوک: چون من میگم دومن تو همراه منی نه تهیونگ هنوز نفهمیدی خنگ
ات: خنگ خودتی
کوک: نخیر تو خنگی
ات: نه نه تو خنگی
بله اینا داشتن باهم مثل بچه دوساله دعوا میکردن و خوب سوال پیش میاد تهیونگ کجاست اهن اهن خوب تهیونگ عاشق میرا میشه و خوب اونا در حال اهم اهم بودن اینا داشتن دعوا میکردن خوب برگردیم به داستان
ات: میگم تو خنگی نمیفهمی
کوک: ات پرو بازی در نیار بشین تو ماشین دیر شد ( وی هنجره خود را جررر میدهد 🗿😂)
با دادی که کوک زد یه لحظه قلبم وایساد سوار ماشین شدم و باهم رفتیم جشن
کوک: ببین ات اونجا منو کوک صدا کن نه ارباب
ات: باشه کوکی( با حالت کیوت)
ویو کوک
وقتی اینطوری گفت دلم می خواست همونجا بغلش کنم بوسشکنم و خوب اینکارو کردم
ویو ات
بعد از حرفم یهو دستشو دور کمرم حلقه کردو منو بوسید من خوب چه عرض کنم خوشم امد و خوب همراهیش کردم (وایی خاک عالم زشت خواهرم)
کوک: بریم تو بیبی
ات: اوهوم
وارد که شدیم همت لباسای مشکی تنگ و کوتاه تنشون بود و خوب من لباسم شبیه بچه های ۱۴ ساله بود ولی خوب فرقی هم نمیکرد من ۱۶ سالم بود خیلی از ادمای دورواطرافم کوچیک تر بودم رفتیم نشستیم که یه اقایی امد گفت
بابای کوک: سلام پسرم به چه خانم زیبایی شما
تا خواستم چیزی بگم کوک کمرمو فشار داد و خودش گفت
کوک: سلام پدر این ات دوست دخترم
بابای کوک: خوب کی عروسی میکنید
کوک: معلوم نیست هنوز
بابای کوک: باشه پسرم من میرم مزاحمتون نمیشم
کوک: باشه پدر
بعد از اینکه بابای کوک رفت با تعجب ازش پرسیدم
ات: برا گیگفتی دوست دخترتم
کوک: خوب هستی دیگه
ات: اونوقت از کی
کوک: از همین حالا و ات رو بوسید اهم اهم
وسطای جشن بود به کوک گفتم میرم دستشویی ارایشم درست کنم که........
اگر کوتاه بود ببخشید امید وارم خوشتون بیاد 💜
p4☆
لبخند زدم پاشدم کارامو انجام دادم تا ساعت ۶ بعدش رفتم یه حموم ۳۰ دیقه گرفتم امدم بیرون تا موهامو خشک کنم ۳۰ دقیقه طول کشید ( یچیزی موهای ات بلند) ساعت ۷ بود لباسمو پوشیدمو یکمم به خودم رسیدم رفتم پایین ساعت ۸ شده بود ( اخه چجوری یه ارایشو لباس پوشیدن یکساعت طول کشید.خب حالا شما به بزرگی خودتون ببخشیید 🗿) با عجله رفتم بیرون که یه پسره پشتش به من بود فک کردم تهیونگ بدو بدو رفتم بغلش کردم و بله وقتی برگشت پشمام ریخت اون کوک بود اخه چرا
ویو کوک
داشتم تلفنی با تهیونگ حرف میزدم که یهو یکی از پشت بغلم کرد وقتی برگشتم اون ات بود به عکسی که تهیونگ فرستاده بود نگاه کردم چییی ات همراه من بود
فلش بک به دیروز
ویو راوی(اههه بازم من 🗿😂)
کوک به یه مهمونی که پدرش گرفته بود دعوت شد و خوب پدر و مادرش به کوک گفتن با همراه بیاد کوک به تهیونگ میگه و تهیونگم گفت
تهیونگ: من برات یه همراه اماده میکنم
کوک: ممنون هیونگ
و بله تهیونگ اینجا فکرای شیطانی میکشه و ات و کوک و به جون هم میندازه
راستی عکسی هم که تهیونگ برا کوک فرستاده بود لباس ات بود
پایان فلش بک
ات: تو اینجا چیکار میکنی
کوک: باید از تو اجازه بگیرم کجا میرم سوار ماشین شو دیر میشه
ات: برا چی باید سوار ماشین تو بشم من قرار با تهیونگ برم
کوک: چون من میگم دومن تو همراه منی نه تهیونگ هنوز نفهمیدی خنگ
ات: خنگ خودتی
کوک: نخیر تو خنگی
ات: نه نه تو خنگی
بله اینا داشتن باهم مثل بچه دوساله دعوا میکردن و خوب سوال پیش میاد تهیونگ کجاست اهن اهن خوب تهیونگ عاشق میرا میشه و خوب اونا در حال اهم اهم بودن اینا داشتن دعوا میکردن خوب برگردیم به داستان
ات: میگم تو خنگی نمیفهمی
کوک: ات پرو بازی در نیار بشین تو ماشین دیر شد ( وی هنجره خود را جررر میدهد 🗿😂)
با دادی که کوک زد یه لحظه قلبم وایساد سوار ماشین شدم و باهم رفتیم جشن
کوک: ببین ات اونجا منو کوک صدا کن نه ارباب
ات: باشه کوکی( با حالت کیوت)
ویو کوک
وقتی اینطوری گفت دلم می خواست همونجا بغلش کنم بوسشکنم و خوب اینکارو کردم
ویو ات
بعد از حرفم یهو دستشو دور کمرم حلقه کردو منو بوسید من خوب چه عرض کنم خوشم امد و خوب همراهیش کردم (وایی خاک عالم زشت خواهرم)
کوک: بریم تو بیبی
ات: اوهوم
وارد که شدیم همت لباسای مشکی تنگ و کوتاه تنشون بود و خوب من لباسم شبیه بچه های ۱۴ ساله بود ولی خوب فرقی هم نمیکرد من ۱۶ سالم بود خیلی از ادمای دورواطرافم کوچیک تر بودم رفتیم نشستیم که یه اقایی امد گفت
بابای کوک: سلام پسرم به چه خانم زیبایی شما
تا خواستم چیزی بگم کوک کمرمو فشار داد و خودش گفت
کوک: سلام پدر این ات دوست دخترم
بابای کوک: خوب کی عروسی میکنید
کوک: معلوم نیست هنوز
بابای کوک: باشه پسرم من میرم مزاحمتون نمیشم
کوک: باشه پدر
بعد از اینکه بابای کوک رفت با تعجب ازش پرسیدم
ات: برا گیگفتی دوست دخترتم
کوک: خوب هستی دیگه
ات: اونوقت از کی
کوک: از همین حالا و ات رو بوسید اهم اهم
وسطای جشن بود به کوک گفتم میرم دستشویی ارایشم درست کنم که........
اگر کوتاه بود ببخشید امید وارم خوشتون بیاد 💜
۳.۷k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.