خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_3
ادامه
یه کلبه ی دنج و زیبا . صاحب کلبه کلید رو بهمون داد و گفت...
صاحب کلبه: خواهش میکنم شبا از کلبه بیرون نرین...*نگران*
جانگ: چرا نکنه اینجا خوناشامی...گرگینه ای چیزی دارع..*خنده*
صاحب کلبه: بله دارع..
با این کلمه ی صاحب کلبه...
همه ی ما سر جامون سیخ شدیم...
چطور ممکنه...؟؟
جدی جدی اینجا خوناشام و گرگینه داشت..؟!
جانگ: ببینم ما رو دست میندازی..؟
برو بابا...مسخره بازی در نیار برو رد کارت..*عصبی*
صاحب کلبه: از حرفم ناراحت نشین...نمیخواستم شما رو بترسونم...اما اگه باور نمیکنین..شب متوجه میشین...*نگران*
صاحب کلبه بیرون رفت و در رو بست...
بد..نم بی حس شدع بود...
نمیتونستم تکون بخورم . آروم روی زمین نشستم...که بچه ها اومدن سمتم...
هانجین: ا.ت چیزی نیست..مرتیکه خواست پا رو بترسونه...*نگران*
جانگ: من پیشتونم چیزی نمیشه...
اونقدری ترسیده بودم که احساس میکردم...
بد..نم رو حس نمیکنم...
با ترس و وحشت...اشک لب زدم..
ا.ت: شما چطور میتونین مواظب باشین..؟*اشک*
اگه حرفای مره درست باشه چی...؟*اشک*
اون موقع چیکار کنیم..؟*گریه*
خدایا ای کاش من باهاتون نیومده بودم..*اشک*
یوری: ا.ت انقدری سریع باور نکن...چرت میگه...*جدی*
بعدشم یه روز باهامون اومدی کمپ چرا به خاطر چیز مسخره زود پا پس میکشی..*جدی*
ا.ت: من پا پس نکشیدم...فقط میترسم...*عصبی و اشک*
یوری اومد سمتم...
منو آروم بغل کرد و گفت..
یوری: به خدا چیزی نیست...
بهت قول میدم...
ا.ت: مطمئن باشم.. ؟*اشک*
یوری: ارع مطمئن باش..
اشکامو پاک کردم و منو یوری به اتاق مشترکمون رفتیم و وسایلمون رو چیدیم...
پرش زمانی شب 2 "ویو نویسنده"
دیگه موقع خواب بود...
هانجین و جانگ به اتاقشون رفتن...
ا.ت و یوری هم به اتاق خودشون...
روی تخت تمیز دراز کشیدن و خوابیدن..
یوری تا سرش روی بالش رفت خوابش برد..
چون خسته بود...
اما ا.ت به خاطر داستان ترسناک جانگ خوابش نمیبرد...
Part_3
ادامه
یه کلبه ی دنج و زیبا . صاحب کلبه کلید رو بهمون داد و گفت...
صاحب کلبه: خواهش میکنم شبا از کلبه بیرون نرین...*نگران*
جانگ: چرا نکنه اینجا خوناشامی...گرگینه ای چیزی دارع..*خنده*
صاحب کلبه: بله دارع..
با این کلمه ی صاحب کلبه...
همه ی ما سر جامون سیخ شدیم...
چطور ممکنه...؟؟
جدی جدی اینجا خوناشام و گرگینه داشت..؟!
جانگ: ببینم ما رو دست میندازی..؟
برو بابا...مسخره بازی در نیار برو رد کارت..*عصبی*
صاحب کلبه: از حرفم ناراحت نشین...نمیخواستم شما رو بترسونم...اما اگه باور نمیکنین..شب متوجه میشین...*نگران*
صاحب کلبه بیرون رفت و در رو بست...
بد..نم بی حس شدع بود...
نمیتونستم تکون بخورم . آروم روی زمین نشستم...که بچه ها اومدن سمتم...
هانجین: ا.ت چیزی نیست..مرتیکه خواست پا رو بترسونه...*نگران*
جانگ: من پیشتونم چیزی نمیشه...
اونقدری ترسیده بودم که احساس میکردم...
بد..نم رو حس نمیکنم...
با ترس و وحشت...اشک لب زدم..
ا.ت: شما چطور میتونین مواظب باشین..؟*اشک*
اگه حرفای مره درست باشه چی...؟*اشک*
اون موقع چیکار کنیم..؟*گریه*
خدایا ای کاش من باهاتون نیومده بودم..*اشک*
یوری: ا.ت انقدری سریع باور نکن...چرت میگه...*جدی*
بعدشم یه روز باهامون اومدی کمپ چرا به خاطر چیز مسخره زود پا پس میکشی..*جدی*
ا.ت: من پا پس نکشیدم...فقط میترسم...*عصبی و اشک*
یوری اومد سمتم...
منو آروم بغل کرد و گفت..
یوری: به خدا چیزی نیست...
بهت قول میدم...
ا.ت: مطمئن باشم.. ؟*اشک*
یوری: ارع مطمئن باش..
اشکامو پاک کردم و منو یوری به اتاق مشترکمون رفتیم و وسایلمون رو چیدیم...
پرش زمانی شب 2 "ویو نویسنده"
دیگه موقع خواب بود...
هانجین و جانگ به اتاقشون رفتن...
ا.ت و یوری هم به اتاق خودشون...
روی تخت تمیز دراز کشیدن و خوابیدن..
یوری تا سرش روی بالش رفت خوابش برد..
چون خسته بود...
اما ا.ت به خاطر داستان ترسناک جانگ خوابش نمیبرد...
۶۸۳
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.