رمان خواهرم، برادرم:) پارت 1:/
مینسو:16 سال
ته یونگ:20 سال
3 سال پیش پدرم تصادف کرد و مرد بعدشم مادرم بیماری روانی گرفت و بعد یکماه اونم مرد فقط ما دوتا بودیم ته یونگ تونست توی یک گروه بره و کل وقتشو روی موسیقی گذاشت منم طراحی میکردم و توی کافه کار میکردم وضعمون خوب بود و تونستیم یک خونه بگیریم اما مشکلات زیاد بود خیلی سخت کار میکردیم. و 2 تا سگ پامرنین خریدیم.
با اینکه توی کافه فقط 2 ساعت کار میکردم اما بازم در امد خوبی داشتم.
منو ته یونگ قرار گذاشتیم تمام کار های خونه رو تقسیم کنیم.
اما قضیه این بود که مدرسه هم داشتیم. حالا بریم سر داستان:
دیگه شب شده بود ساعتو نگاه کردم دیدم ساعت یازدهه و سریع خوابیدم.
دیرینگ دیریگ ساعت زنگ خود و از خواب پاشدم رفتم توی اشپزخونه
که ته یونگ هم بیدار شد.
مینسو:ساعت خواب!
ته یونگ:صبح بخیر
و بعدم باهم صبحونه درست کردیم و خوردیم
ته یونگ:20 سال
3 سال پیش پدرم تصادف کرد و مرد بعدشم مادرم بیماری روانی گرفت و بعد یکماه اونم مرد فقط ما دوتا بودیم ته یونگ تونست توی یک گروه بره و کل وقتشو روی موسیقی گذاشت منم طراحی میکردم و توی کافه کار میکردم وضعمون خوب بود و تونستیم یک خونه بگیریم اما مشکلات زیاد بود خیلی سخت کار میکردیم. و 2 تا سگ پامرنین خریدیم.
با اینکه توی کافه فقط 2 ساعت کار میکردم اما بازم در امد خوبی داشتم.
منو ته یونگ قرار گذاشتیم تمام کار های خونه رو تقسیم کنیم.
اما قضیه این بود که مدرسه هم داشتیم. حالا بریم سر داستان:
دیگه شب شده بود ساعتو نگاه کردم دیدم ساعت یازدهه و سریع خوابیدم.
دیرینگ دیریگ ساعت زنگ خود و از خواب پاشدم رفتم توی اشپزخونه
که ته یونگ هم بیدار شد.
مینسو:ساعت خواب!
ته یونگ:صبح بخیر
و بعدم باهم صبحونه درست کردیم و خوردیم
۳.۷k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.