+ یه مردی رو می شناختم که کور بود، وقتی چهل سالش شد جراحی
+ یه مردی رو میشناختم که کور بود، وقتی چهل سالش شد جراحی کرد و بیناییشو بدست اورد.
- چطوری بود؟!
+ اولش خیلی خوشحال بود. چهرهها، رنگها، منظرهها... ولی همه چیز تغییر کرد! دنیا بدبختتر از اون بود که تصور میکرد؛ هیچکس بهش نگفته بود چقدر کثافت اونجاست، چقدر زشتی، همه جا زشتی میدید. وقتی کور بود، عادت داشت با یه تیکه چوب تنهایی از خیابون رد بشه وقتی بیناییش رو بدست اورد از همه چیز میترسید؛ شروع کرد توی تاریکی زندگی کردن! هیچوقت از اتاقش بیرون نمیومد؛ سه سال بعدم خودشو کشت...
- مِنلانکولیک [عزای ناشناخته]
- چطوری بود؟!
+ اولش خیلی خوشحال بود. چهرهها، رنگها، منظرهها... ولی همه چیز تغییر کرد! دنیا بدبختتر از اون بود که تصور میکرد؛ هیچکس بهش نگفته بود چقدر کثافت اونجاست، چقدر زشتی، همه جا زشتی میدید. وقتی کور بود، عادت داشت با یه تیکه چوب تنهایی از خیابون رد بشه وقتی بیناییش رو بدست اورد از همه چیز میترسید؛ شروع کرد توی تاریکی زندگی کردن! هیچوقت از اتاقش بیرون نمیومد؛ سه سال بعدم خودشو کشت...
- مِنلانکولیک [عزای ناشناخته]
۱۵.۴k
۲۸ اسفند ۱۴۰۰