وانشات کوکی پارت ۱۲
ساعت 8 صبح بودو هممون توی جنگل بودیم
مسعولمون اومد تا قوانینو بهم گوشزد کنه!
*امیدوارم تو این سه روز بهتون خوشبگذره ان اردو یه تایم
استراحت قبل از امتحاناتتون هست...خب قوانینی که باید بگمو
شمام وظیفه دارین انجامش بدین.... ساعت 9/30:1/8باید توی سالن
غذاخوری باشین...سعی کنید تنها جایی نرینو گروهی برین چون
امکان گم شدنتون زیاده و سعی کنین همگی یه جا باشین با
گروهتون...ساعت10خاموشیه و هیچ کس کاری نمیکنه.....قوانین
سخت نیست و شما بالغ شدین امیدوارم کاری جز اینا نکنین....
خواست بره که برگشتو یه نگاهه کلی به همه انداخت
و......دعوا ممنوعه حال سر هر چیزی!
*
نگاهم به کوکی افتاد....کوکی؟چه اسم مسخره ای!همون لحظه
برگشت طرفم که زود نگاهمو گرفتم !
ایشش امیدوارم پشیمونم نکنن از این اردو!باز برگشتم
طرفش....ناخوداگاه چشمام دنبالش میگشت...جورابای بلند
مشکیشو روی شلوارش کشیده بودودست کش دستش کرده
بود....چرا انقدر پوشونده بود خودشو!؟
برگشتم سمت بچه ها که صدام میکردن
بیون یانگ:هی بیا کمک کن چادر بزنیم!
+فکر نمیکنم چادر زدن کار دخترا باشه.
*درسته
یکی از همگروهیای دخترم حرفمو تایید کردو بعدش گفت:بریم
نزدیک اب؟میخاوم کلی عکس بندازم
+من دوربین دارم
*پس بریم
به ابشار کوچیکی که صدای از فاصله کمی که داشتیم میومد
نزدیک شدیم....از دخترا عکس انداختمو به اصرار اوناچندتا ژستم
من گرفتم که ازم عکس بندازن ...با دخترا کلی چالش درست کردیم
نگاهی به ساعت انداختم و به بچه ها خبر دادم که وقت صبحانه
خوردنه...
روی صندلیم نشستم...سرمو بلند کردمو بیون یانگو دیدم که روبه
روم نشسته...چشمامو چرخی دادمو متوجه حضور حانگ کوک
دقیقا پشت بیون یانگ که چشم تو چشم من بود شدم....تهیونگم دقیقا
کنار نشسه بود
بیون یانگ: از صبحونت لذت ببر....
+باید صبحانه رو هم گروهی بخوریم؟
جیمین:فکر نمیکنم چیزی در این باره گفته باشن!
خواستم بلند شم که بیون یانگ محکم کوبید روی میز ...همه
برگشتن طرف ما
بیون یانگ:ولی به نظر من باید گروهی باشیم...
ادامه داره.....
مسعولمون اومد تا قوانینو بهم گوشزد کنه!
*امیدوارم تو این سه روز بهتون خوشبگذره ان اردو یه تایم
استراحت قبل از امتحاناتتون هست...خب قوانینی که باید بگمو
شمام وظیفه دارین انجامش بدین.... ساعت 9/30:1/8باید توی سالن
غذاخوری باشین...سعی کنید تنها جایی نرینو گروهی برین چون
امکان گم شدنتون زیاده و سعی کنین همگی یه جا باشین با
گروهتون...ساعت10خاموشیه و هیچ کس کاری نمیکنه.....قوانین
سخت نیست و شما بالغ شدین امیدوارم کاری جز اینا نکنین....
خواست بره که برگشتو یه نگاهه کلی به همه انداخت
و......دعوا ممنوعه حال سر هر چیزی!
*
نگاهم به کوکی افتاد....کوکی؟چه اسم مسخره ای!همون لحظه
برگشت طرفم که زود نگاهمو گرفتم !
ایشش امیدوارم پشیمونم نکنن از این اردو!باز برگشتم
طرفش....ناخوداگاه چشمام دنبالش میگشت...جورابای بلند
مشکیشو روی شلوارش کشیده بودودست کش دستش کرده
بود....چرا انقدر پوشونده بود خودشو!؟
برگشتم سمت بچه ها که صدام میکردن
بیون یانگ:هی بیا کمک کن چادر بزنیم!
+فکر نمیکنم چادر زدن کار دخترا باشه.
*درسته
یکی از همگروهیای دخترم حرفمو تایید کردو بعدش گفت:بریم
نزدیک اب؟میخاوم کلی عکس بندازم
+من دوربین دارم
*پس بریم
به ابشار کوچیکی که صدای از فاصله کمی که داشتیم میومد
نزدیک شدیم....از دخترا عکس انداختمو به اصرار اوناچندتا ژستم
من گرفتم که ازم عکس بندازن ...با دخترا کلی چالش درست کردیم
نگاهی به ساعت انداختم و به بچه ها خبر دادم که وقت صبحانه
خوردنه...
روی صندلیم نشستم...سرمو بلند کردمو بیون یانگو دیدم که روبه
روم نشسته...چشمامو چرخی دادمو متوجه حضور حانگ کوک
دقیقا پشت بیون یانگ که چشم تو چشم من بود شدم....تهیونگم دقیقا
کنار نشسه بود
بیون یانگ: از صبحونت لذت ببر....
+باید صبحانه رو هم گروهی بخوریم؟
جیمین:فکر نمیکنم چیزی در این باره گفته باشن!
خواستم بلند شم که بیون یانگ محکم کوبید روی میز ...همه
برگشتن طرف ما
بیون یانگ:ولی به نظر من باید گروهی باشیم...
ادامه داره.....
۴۳.۹k
۰۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.