دکتر روان پزشک من 🍻♥
پارت 69🍷♥
چند روز بعد
#پانیذ
چند روز از اون ماجرا میگذشت و من باز نگران بودم بیشتر این چند وقت و با عسل و مرسانا سرگرم شدم عسل هم دختر خون گرمی بود
فردا هم عروسی بود بعد عروسی میرفتیم
تو الاچیق نشسته بودم که رضا با قهوه اومد پیشم نشست منو تو بغلش گرفت نشسته بودیم تو سکوت یه سکوت عجیبی بود انگار رضا میخواست یه چیزی بگه و این سکوت بشکنه
چنو لحظه منتظرش بودم که حرفش و بزنه ولی نه انگار من باید پیش قدم میشدم
پانیذ:بگو
رضا:چی بگم
نگاهی بهش کردم
پانیذ:خر نیستم که میفهمم
رضا :دور از جون ولی خوب فهمیدی دردمو
پانیذ: هوومم
رضا:بدون چون چرا میگم فردا که عروسی یه پسری به نام محمد میاد (بچه ها ممد روشنفکر و نمیگم به فن های ممد هم بر نخورع چون یه ممد دیگه رو میگم) و زیاد باید مواظب باشی خوو
پانیذ:من چه میدونم محمد کی اخه
رضا:بزار عکسش نشون بدم
گوشیش و دراورد از جیب شلوار بعد چند دقیقه که
با گوشیش ور رفت یه عکسی که مرده موهاش بلند بود و چشماش ابی بود و صورتشم به گندمی میزد به من نشون داد
پانیذ:خوو الان رضا جون من چیکار کنم به چه دردم میخوره این بی ریخت
رضا:عزیزم میدونم ولی چون رقیب شرکته مونه و خیلیم هوله به خاطر اون میگم
پانیذ:بله میدونن اقای ما هم غیرتی شده و میگه دورش نگردم (خنده)
رضا:ععه پانیذ نخند دیگه
پانیذ:چشم ولی خیلی کیوته
رضا:پانییییییذذذ(حرص)
پانیذ:بابا شوخی کردم که به اون بی ریخت میخواد توجه کنه 😂😂😂
خنده ایی بلنده کردیم بعد اینکه یه عالمه این اقا منو خندوند دیگه دلم داشت تیر میکشید از خنده
.................................................................
سر میز شام بودیم غذا هامون تموم شد من و مامانی رفتیم سالن بعد ما هم عسل و رومینا اومدن
منو عسل سرگرم حرف بودیم و مرسانا هم خواب بود مامانی هم رفت بخوابه
عسل هم اینه رومینا خیلی پرحرف بود با اینکه خیلی خوبه ولی خیلی حرف میزد
انگار نصف مغزم جویده شده بود
اصن از حرفش کامل متوجه نمیشدم خیلیم تند و تند میگفت انگار من کمی حالم بد شده بود تقصیری نداشت عسل چشمام دوتا میدید عسل رفت بخوابه سالن خالی بود و رضا هم رفته بود پیشه بابابزرگش تا چند تا امضا بده
سرم خیلی درد میکرد و کم کم بدنم شروع کرده بود به داغ کردن
دیگه نمیتونستم تحمل کنم اروم اروم از پله ها رفتم بالا و رفتم اتاق با کلی بدبختی لباسم دراوردم فقط تاب و شلوارک تونستم بپوشتم هم گرمم بود داغ کرده بودمم یه قرص سردرد از کیفم برداشتم خوردم و دراز کشیدم رو تخت چشما م کم کم گرم شد و خوابیدم.....
این پارت بخاطر پانیذ گذاشتم چون برگشته بود یوهووو
چند روز بعد
#پانیذ
چند روز از اون ماجرا میگذشت و من باز نگران بودم بیشتر این چند وقت و با عسل و مرسانا سرگرم شدم عسل هم دختر خون گرمی بود
فردا هم عروسی بود بعد عروسی میرفتیم
تو الاچیق نشسته بودم که رضا با قهوه اومد پیشم نشست منو تو بغلش گرفت نشسته بودیم تو سکوت یه سکوت عجیبی بود انگار رضا میخواست یه چیزی بگه و این سکوت بشکنه
چنو لحظه منتظرش بودم که حرفش و بزنه ولی نه انگار من باید پیش قدم میشدم
پانیذ:بگو
رضا:چی بگم
نگاهی بهش کردم
پانیذ:خر نیستم که میفهمم
رضا :دور از جون ولی خوب فهمیدی دردمو
پانیذ: هوومم
رضا:بدون چون چرا میگم فردا که عروسی یه پسری به نام محمد میاد (بچه ها ممد روشنفکر و نمیگم به فن های ممد هم بر نخورع چون یه ممد دیگه رو میگم) و زیاد باید مواظب باشی خوو
پانیذ:من چه میدونم محمد کی اخه
رضا:بزار عکسش نشون بدم
گوشیش و دراورد از جیب شلوار بعد چند دقیقه که
با گوشیش ور رفت یه عکسی که مرده موهاش بلند بود و چشماش ابی بود و صورتشم به گندمی میزد به من نشون داد
پانیذ:خوو الان رضا جون من چیکار کنم به چه دردم میخوره این بی ریخت
رضا:عزیزم میدونم ولی چون رقیب شرکته مونه و خیلیم هوله به خاطر اون میگم
پانیذ:بله میدونن اقای ما هم غیرتی شده و میگه دورش نگردم (خنده)
رضا:ععه پانیذ نخند دیگه
پانیذ:چشم ولی خیلی کیوته
رضا:پانییییییذذذ(حرص)
پانیذ:بابا شوخی کردم که به اون بی ریخت میخواد توجه کنه 😂😂😂
خنده ایی بلنده کردیم بعد اینکه یه عالمه این اقا منو خندوند دیگه دلم داشت تیر میکشید از خنده
.................................................................
سر میز شام بودیم غذا هامون تموم شد من و مامانی رفتیم سالن بعد ما هم عسل و رومینا اومدن
منو عسل سرگرم حرف بودیم و مرسانا هم خواب بود مامانی هم رفت بخوابه
عسل هم اینه رومینا خیلی پرحرف بود با اینکه خیلی خوبه ولی خیلی حرف میزد
انگار نصف مغزم جویده شده بود
اصن از حرفش کامل متوجه نمیشدم خیلیم تند و تند میگفت انگار من کمی حالم بد شده بود تقصیری نداشت عسل چشمام دوتا میدید عسل رفت بخوابه سالن خالی بود و رضا هم رفته بود پیشه بابابزرگش تا چند تا امضا بده
سرم خیلی درد میکرد و کم کم بدنم شروع کرده بود به داغ کردن
دیگه نمیتونستم تحمل کنم اروم اروم از پله ها رفتم بالا و رفتم اتاق با کلی بدبختی لباسم دراوردم فقط تاب و شلوارک تونستم بپوشتم هم گرمم بود داغ کرده بودمم یه قرص سردرد از کیفم برداشتم خوردم و دراز کشیدم رو تخت چشما م کم کم گرم شد و خوابیدم.....
این پارت بخاطر پانیذ گذاشتم چون برگشته بود یوهووو
۲۰.۱k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.