𝐀𝐥𝐨𝐧𝐞 𝐢𝐧 𝐬𝐞𝐨𝐮𝐥 𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧=۷ 𝐏𝐚𝐫𝐭=۷
قلبم شکسته بود و حالم خراب....گرفتم یک نیم ساعت یک ساعتی چرت زدم بعد رفتم پایین برا ناهار
همه دور میز یودن و من انقد سردرگم و ناراحت بودم که نفهمیدم کجا و پیش کی نشستم فقط فهمیدم پسر بودن
با بی میلی با غذام بازی میکردم
بومگیو_سونبه کیم چرا غذا نمیخوری؟
_ها؟
بومگیو_میگم چرا با غذات بازی میکنی؟ازش خوشت نیومد چیز دیگه ای میخوای برات بیارم؟
_ممنون بومگیو ولی اصلا اشتها ندارم
بومگیو_باشه هر جور دوست داری
بیچاره بومگیو....از دل من خبر نداشت...منی که همیشه موقع غذا دوست داشتم غذا رو درسته ببلعم الان اصن چشم دیدنشو نداشتم
صندلی رو کنار زدم و بلند شدم از اشپز تشکری کردم و رفتم تو اتاقم خسته یودمو دوست داشتم بخوابم فقط
هوا خیلی گرم بود و بدنم غرق کرده بود ولی از تو سردم شده بود(الهی بگردم تب کرده🥺💔)لباسمو از تنم کندم و رو تخت دراز کشیدم و خاب رفتم
ا.ت ویو
سر سفره ی ناهار همش دنبال ته بودم ای بابا کجاست پس؟میز ها خیلی زیاد بودن نمیتونستم ببینمش از پسرا هم پرسیدم گفتن خستس شاید نیومده
این نگرانی مو بیشتر کرد زود غذامو خوردم و رفتم طبقه بالا درو باز کردم و رفتم تو
_تهیوننگگگگ تهیونگگ اینجایی؟
دیدم هی صدای اه و ناله ی کسی میاد رفتم تو دیدم تهیونگ لخت رو تخت افتاده داره ناله میکنه
_تهیونگ بیدار شو خوبی؟تههه
به صورتش دست زدم ازش اتیش میبارید
_یااا تهیونگ پاشو داری تو تب میسوزی
هرچی تکونش میدادم انگار نه انگار
رفتم حموم یک حوله تمیز رو خیس کردم اوردم گذاشتم رو صورت و بدنش که یکم تبش پایین بیاد
بهش باد میزدم تا بهتر شه
دیدم حالش بهتر نشد میخواست گریم بگیره با تب سنج تبشو گرفتم ۴۰ درجه بود یاا خداااااا چه غلطی کنممم
سریع هول هدلکی گوشی مو برداشتم و زنگ زدم به نامجون
مونی_الو ا.ت
_نامجون خودتوبرسون اتاق ماتهیونگ داره تو تب اتیش میگیره
مونی_چی؟چیمیگی تو
_حال تهیونگ خیلی بده فقط بیا
مونی_اومدم اومدم شماره اتاق؟
_ش.شماره ۱۱۳
مونی_اومدم
بعد از ۵ دیقه نامجون اومد
مونی_کوکجاست
_اونجاست رو تخت خابیده ولی همش هزیون میگه
نامجون هر تکونش میداداما اثری نداشت
مونی_بایدببریمش درمانگاه
_اما اینجا که درمانگاه نداره داره؟
مونی_اره یک درمانگاه کوجیک داره
_پس زود باش ببریمش
تیشرت تن تهیونگ کردیم بزروبلندش کردیم بردیمش پایین ورسوندیمش به درمانگاه
اونجا روی تخت خوابوندنش بردنش بخش بهش سرم وصل کردن ارامبخش هم زدن که حالش بهتر شد از پشت شیشه بانامجون بهش نگاه میکردم بغضمو که نگه داشتهبودم شکست و گریم گرفت
با صدای نسبتا کمیگریه میکردم اما جوری بود که مونی میشنوید
مونی_یااا چرا گریه میکنی
_اگه چیزیش بشه😭
مونی_نترس اون پسر چیزیش نمیشه نمیبینی سر و مر و گنده اونجا خابیده...........
همه دور میز یودن و من انقد سردرگم و ناراحت بودم که نفهمیدم کجا و پیش کی نشستم فقط فهمیدم پسر بودن
با بی میلی با غذام بازی میکردم
بومگیو_سونبه کیم چرا غذا نمیخوری؟
_ها؟
بومگیو_میگم چرا با غذات بازی میکنی؟ازش خوشت نیومد چیز دیگه ای میخوای برات بیارم؟
_ممنون بومگیو ولی اصلا اشتها ندارم
بومگیو_باشه هر جور دوست داری
بیچاره بومگیو....از دل من خبر نداشت...منی که همیشه موقع غذا دوست داشتم غذا رو درسته ببلعم الان اصن چشم دیدنشو نداشتم
صندلی رو کنار زدم و بلند شدم از اشپز تشکری کردم و رفتم تو اتاقم خسته یودمو دوست داشتم بخوابم فقط
هوا خیلی گرم بود و بدنم غرق کرده بود ولی از تو سردم شده بود(الهی بگردم تب کرده🥺💔)لباسمو از تنم کندم و رو تخت دراز کشیدم و خاب رفتم
ا.ت ویو
سر سفره ی ناهار همش دنبال ته بودم ای بابا کجاست پس؟میز ها خیلی زیاد بودن نمیتونستم ببینمش از پسرا هم پرسیدم گفتن خستس شاید نیومده
این نگرانی مو بیشتر کرد زود غذامو خوردم و رفتم طبقه بالا درو باز کردم و رفتم تو
_تهیوننگگگگ تهیونگگ اینجایی؟
دیدم هی صدای اه و ناله ی کسی میاد رفتم تو دیدم تهیونگ لخت رو تخت افتاده داره ناله میکنه
_تهیونگ بیدار شو خوبی؟تههه
به صورتش دست زدم ازش اتیش میبارید
_یااا تهیونگ پاشو داری تو تب میسوزی
هرچی تکونش میدادم انگار نه انگار
رفتم حموم یک حوله تمیز رو خیس کردم اوردم گذاشتم رو صورت و بدنش که یکم تبش پایین بیاد
بهش باد میزدم تا بهتر شه
دیدم حالش بهتر نشد میخواست گریم بگیره با تب سنج تبشو گرفتم ۴۰ درجه بود یاا خداااااا چه غلطی کنممم
سریع هول هدلکی گوشی مو برداشتم و زنگ زدم به نامجون
مونی_الو ا.ت
_نامجون خودتوبرسون اتاق ماتهیونگ داره تو تب اتیش میگیره
مونی_چی؟چیمیگی تو
_حال تهیونگ خیلی بده فقط بیا
مونی_اومدم اومدم شماره اتاق؟
_ش.شماره ۱۱۳
مونی_اومدم
بعد از ۵ دیقه نامجون اومد
مونی_کوکجاست
_اونجاست رو تخت خابیده ولی همش هزیون میگه
نامجون هر تکونش میداداما اثری نداشت
مونی_بایدببریمش درمانگاه
_اما اینجا که درمانگاه نداره داره؟
مونی_اره یک درمانگاه کوجیک داره
_پس زود باش ببریمش
تیشرت تن تهیونگ کردیم بزروبلندش کردیم بردیمش پایین ورسوندیمش به درمانگاه
اونجا روی تخت خوابوندنش بردنش بخش بهش سرم وصل کردن ارامبخش هم زدن که حالش بهتر شد از پشت شیشه بانامجون بهش نگاه میکردم بغضمو که نگه داشتهبودم شکست و گریم گرفت
با صدای نسبتا کمیگریه میکردم اما جوری بود که مونی میشنوید
مونی_یااا چرا گریه میکنی
_اگه چیزیش بشه😭
مونی_نترس اون پسر چیزیش نمیشه نمیبینی سر و مر و گنده اونجا خابیده...........
۳۸.۴k
۰۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.