❀وانشات❃Suga ❀
دفتر کهنه شو بست و به قطرات بارونی که خودشون رو دائم به شیشه های خاکستری رنگ کافه میکوبیدن خیره شد ، انگار که ریتم ارامش بخش اما دردناک بارون چیزی رو بهش یاداور شده باشن لبخند زد
"اون روزم بارون میومد..."
سرشو به سمت مرد مشکی پوش برگردوند. فنجون قهوهشو بین انگشتای کشیده و سردش گرفت
"یادته پس...همونجا ازم قول گرفتی که با خوشحالی زندگی کنم ولی خبر نداشتی یه قسمت از روح من با تو ازبین میره..."
لبخند از روی لب های نازک مرد پر کشید . با ناراحتی نگاهشو به پسری که ذره ذره قهوه شو مزه میکرد دوخت و دلخور لب زد
" جیمین، تو که میدونی تقصیر من نبود...."
"میدونم ولی این تقصیر توعه که دارم با زائده تخیلم صحبت میکنم... من خیلی دلم شکسته یونگی ....حتی مغزمم سعی داره با وجود اوردن تو اینو تسکین بده "
نظر و کامنت بزارین گلامممم لایک فراموش نشه :)❃❀
"اون روزم بارون میومد..."
سرشو به سمت مرد مشکی پوش برگردوند. فنجون قهوهشو بین انگشتای کشیده و سردش گرفت
"یادته پس...همونجا ازم قول گرفتی که با خوشحالی زندگی کنم ولی خبر نداشتی یه قسمت از روح من با تو ازبین میره..."
لبخند از روی لب های نازک مرد پر کشید . با ناراحتی نگاهشو به پسری که ذره ذره قهوه شو مزه میکرد دوخت و دلخور لب زد
" جیمین، تو که میدونی تقصیر من نبود...."
"میدونم ولی این تقصیر توعه که دارم با زائده تخیلم صحبت میکنم... من خیلی دلم شکسته یونگی ....حتی مغزمم سعی داره با وجود اوردن تو اینو تسکین بده "
نظر و کامنت بزارین گلامممم لایک فراموش نشه :)❃❀
۱۳.۵k
۱۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.