🥀 Part1🥀
🥀 Part1🥀
من در اعماق تاریکی تورا پیدا کردم ....
I found you in the depths of darkness...
زندگی گاهی اوقات برعکس تمام اتفاقات شیرینش تلخی رو هم به همراه میاره .... درست مثل داستان زندگی تو ....
دخترک با حس انگشتایی که به آرامی مشغول نواز چهرش بود دست از دنیای اصرار آمیزش برداشت اون صاحب انگشتای ظریف رو به خوبی میشناخت ...
به محض کنار رفتن پلکای بلندش هجم عظیمی از نور به صورتش حجوم بردن ....اما هنوز هم میتوانست چهره شر و شیطونی که باعث بهم خوردن رویای شیرنش رو ببینه
آت :چی باعث شده داداش کوچولو خاهز بزرگرو بیدار کنه اینم این موقع ی صبح ؟!...مگه این خونه قوانین نداره؟!
مینگو بردار کوچک ترت لب باز کرد و گفت
مینگو:من گشنمه.... میشه... باهم پنکیک درست کنیم... لطفا
آت با چهره ی مرموزی به سمت فرشته کوچولوش خیز برداشت ..گاهی اوقات یکم شیطنت بد نبود
آت :که دلت پنکیک میخوای ...بیا ببینم
به محض گرفتن مینگو با انگشتای کشیدش شروع کرد به قلقلک دادنش اون جسم کوچولو.. هرو با صدای بلندی شروع کردن به خندیدن .. از نظر دخترک فرشته دوست داشتني ترین موجود روی زمین بود..
مینگو :لطفا.... و گرمه جیش میکنم
آت :خیره خب صورتتو شستی؟!
مینگو به کیوت ترسم شکل ممکن شروع کرد به دست زدن ... کی بهش اجازه داده تا این حد برای دیگران دلبری کنه ..
مینگو :آره خواهر ...بیا بریم وگرنه من از گشنگی میمرم
آت:از دست تو شکمو
بعد از چند مین همون طوری که مشغول بریدن لقمه برای مینگو بود با یاد آوری کاری که مدت ها مجبور به انجامش شده بود حالا باید چیکار میکرد به یک نقطه ی نامعلولی خیره شده بود...حالا باید چیکار میکرد کیم تهیونگ بهش پیشنهاد داده بود لعنتی ....لعنت به این زندگی ...
``۲ماه قبل ``
کلافه بود هیچ درکی از اطرافیانش نداشت ...مشکلات بلافاصله روی سرش آوار میشدن...حالا چجوری قرار بود از پس مخارج زندگی بر بیاد اون فقط ¹⁷سالش بود .... کاش میدونست راه حلی برای نجات از آنی مصیبت پیدا کنه ...
هانا بهترین دوستت لب باز کرد و گفت
هانا :داری به چی فکر میکنی عروسک.... معلومه حواست کجاست ؟!
دخترک با آروم ترین لحن ممکن شروع کرد به حرف زدن هر چند بازگو کردن همین کلمات کوتاه براش عذاب آور بود
آت :من ...راستش هانا من نیاز به پول دارم من از پس... مخارج زندگی بر نمیام ..
هانا با گرفتن دستای ظریفش لبخند محوی زد و به چشمای معصومش خیره شد و گفت
هانا :میدونی که اگر داشتم یک لحظه هم صبر نمیکردم...
آت :میدونم .... میدونم هانا من از تو انتظاری ندارم بلاخره خودم یک جوری حلش میکنم .....
مین سو ...
(ادامه دارد .....)
شرایط:50لایک
من در اعماق تاریکی تورا پیدا کردم ....
I found you in the depths of darkness...
زندگی گاهی اوقات برعکس تمام اتفاقات شیرینش تلخی رو هم به همراه میاره .... درست مثل داستان زندگی تو ....
دخترک با حس انگشتایی که به آرامی مشغول نواز چهرش بود دست از دنیای اصرار آمیزش برداشت اون صاحب انگشتای ظریف رو به خوبی میشناخت ...
به محض کنار رفتن پلکای بلندش هجم عظیمی از نور به صورتش حجوم بردن ....اما هنوز هم میتوانست چهره شر و شیطونی که باعث بهم خوردن رویای شیرنش رو ببینه
آت :چی باعث شده داداش کوچولو خاهز بزرگرو بیدار کنه اینم این موقع ی صبح ؟!...مگه این خونه قوانین نداره؟!
مینگو بردار کوچک ترت لب باز کرد و گفت
مینگو:من گشنمه.... میشه... باهم پنکیک درست کنیم... لطفا
آت با چهره ی مرموزی به سمت فرشته کوچولوش خیز برداشت ..گاهی اوقات یکم شیطنت بد نبود
آت :که دلت پنکیک میخوای ...بیا ببینم
به محض گرفتن مینگو با انگشتای کشیدش شروع کرد به قلقلک دادنش اون جسم کوچولو.. هرو با صدای بلندی شروع کردن به خندیدن .. از نظر دخترک فرشته دوست داشتني ترین موجود روی زمین بود..
مینگو :لطفا.... و گرمه جیش میکنم
آت :خیره خب صورتتو شستی؟!
مینگو به کیوت ترسم شکل ممکن شروع کرد به دست زدن ... کی بهش اجازه داده تا این حد برای دیگران دلبری کنه ..
مینگو :آره خواهر ...بیا بریم وگرنه من از گشنگی میمرم
آت:از دست تو شکمو
بعد از چند مین همون طوری که مشغول بریدن لقمه برای مینگو بود با یاد آوری کاری که مدت ها مجبور به انجامش شده بود حالا باید چیکار میکرد به یک نقطه ی نامعلولی خیره شده بود...حالا باید چیکار میکرد کیم تهیونگ بهش پیشنهاد داده بود لعنتی ....لعنت به این زندگی ...
``۲ماه قبل ``
کلافه بود هیچ درکی از اطرافیانش نداشت ...مشکلات بلافاصله روی سرش آوار میشدن...حالا چجوری قرار بود از پس مخارج زندگی بر بیاد اون فقط ¹⁷سالش بود .... کاش میدونست راه حلی برای نجات از آنی مصیبت پیدا کنه ...
هانا بهترین دوستت لب باز کرد و گفت
هانا :داری به چی فکر میکنی عروسک.... معلومه حواست کجاست ؟!
دخترک با آروم ترین لحن ممکن شروع کرد به حرف زدن هر چند بازگو کردن همین کلمات کوتاه براش عذاب آور بود
آت :من ...راستش هانا من نیاز به پول دارم من از پس... مخارج زندگی بر نمیام ..
هانا با گرفتن دستای ظریفش لبخند محوی زد و به چشمای معصومش خیره شد و گفت
هانا :میدونی که اگر داشتم یک لحظه هم صبر نمیکردم...
آت :میدونم .... میدونم هانا من از تو انتظاری ندارم بلاخره خودم یک جوری حلش میکنم .....
مین سو ...
(ادامه دارد .....)
شرایط:50لایک
۲.۳k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.