آدم خوب و ساده و دوست داشتنی بود ، آنقدر که میتوانستید با
آدم خوب و ساده و دوست داشتنی بود ، آنقدر که میتوانستید با یک برخورد مطمئن باشید که میتوانید سال های سال به وجودش اعتماد کنید ، کم حرف بود اما زمانی که چیزی برای تعریف کردن داشت ، شما انگار به هیجان انگیز ترین اتفاق روزهای اخیرتان داشتید گوش میکردید !
مهم ترین بخش وجودی اش چشمانش بود ، میدانید آدم ها را میشود از چشم هایشان شناخت ، چشم ها هرگز نمیتوانند دروغ بگویند ، به غایت چشمانش آرام بود ، آنقدر که در بدترین حالتت هم میتوانست آرامت کند ...
اتفاقی که افتاده بود باعث ناراحتی اش شده بود ،
این را کاملا میشد احساس کرد که ناراحتی درونش قُل قُل میکند ، شاید چیزی فهمیده بود ، اما به ضرس قاطع همه چیز را نمیدانست ، ولی انگار تصمیم گرفته بود و من کاملا می توانستم ناراحتی اش را حس کنم و دست به کار شوم ..
میتوانستم جلویش را بگیرمو بگویم فُلانی اینطور که تو رفتی تا ته ماجرا درست نیست ، خیلی جاهایش را اشتباه رفتی ، مثلا سر آن دوراهی اوله باید میرفتی چپ ، نه راست !
باید برایش دلیل میاوردم ، باید قانع ش میکردم !
میتوانستم مجابش کنم که دارد راه را اشتباه میرود !
باید میگفتم من نمیخواهم حضورت را از دست بدهم ، مثل تو آدم کم است ، تو غنیمت برای روزهای سختی آخر فلانی جان ، نباید اینگونه پیش بروی !
باید میگفتم ببین فراموشی که نباید اینقدر سریع و تند باشد ، من به تو بدهکارم ، حداقل چندین روز خوش به تو بدهکارم و باید بدهی ام را با تو صاف کنم !
باید خیلی کارها میکردم ، اما نکردم ..
نکردم که نکردم ..
میدانی چرا ؟
چون من همه ی آمدن ها و بودن ها را قرار به رفتن گذاشته ام ..
برای همه بلیط رفتن را رزرو شده میدانم ، فقط تاریخشان نا معلوم است ..
برای همین بعد از آن روز ظهر ساکت و ساکن ماندم ، و به وضوح میدیدم که تقدیر چگونه میرفت تا روزهای خوب آینده را زنده به گور کند ..
و من چنان دنده عوض میکردم و سیگار میکشیدم که آن سرهنگ تپله در کیلومتر بیست جاده ی ناکجاآباد هم میدانست که در مرد پشت فرمان چیزی در حال نابودی است ...
#ناشناس
مهم ترین بخش وجودی اش چشمانش بود ، میدانید آدم ها را میشود از چشم هایشان شناخت ، چشم ها هرگز نمیتوانند دروغ بگویند ، به غایت چشمانش آرام بود ، آنقدر که در بدترین حالتت هم میتوانست آرامت کند ...
اتفاقی که افتاده بود باعث ناراحتی اش شده بود ،
این را کاملا میشد احساس کرد که ناراحتی درونش قُل قُل میکند ، شاید چیزی فهمیده بود ، اما به ضرس قاطع همه چیز را نمیدانست ، ولی انگار تصمیم گرفته بود و من کاملا می توانستم ناراحتی اش را حس کنم و دست به کار شوم ..
میتوانستم جلویش را بگیرمو بگویم فُلانی اینطور که تو رفتی تا ته ماجرا درست نیست ، خیلی جاهایش را اشتباه رفتی ، مثلا سر آن دوراهی اوله باید میرفتی چپ ، نه راست !
باید برایش دلیل میاوردم ، باید قانع ش میکردم !
میتوانستم مجابش کنم که دارد راه را اشتباه میرود !
باید میگفتم من نمیخواهم حضورت را از دست بدهم ، مثل تو آدم کم است ، تو غنیمت برای روزهای سختی آخر فلانی جان ، نباید اینگونه پیش بروی !
باید میگفتم ببین فراموشی که نباید اینقدر سریع و تند باشد ، من به تو بدهکارم ، حداقل چندین روز خوش به تو بدهکارم و باید بدهی ام را با تو صاف کنم !
باید خیلی کارها میکردم ، اما نکردم ..
نکردم که نکردم ..
میدانی چرا ؟
چون من همه ی آمدن ها و بودن ها را قرار به رفتن گذاشته ام ..
برای همه بلیط رفتن را رزرو شده میدانم ، فقط تاریخشان نا معلوم است ..
برای همین بعد از آن روز ظهر ساکت و ساکن ماندم ، و به وضوح میدیدم که تقدیر چگونه میرفت تا روزهای خوب آینده را زنده به گور کند ..
و من چنان دنده عوض میکردم و سیگار میکشیدم که آن سرهنگ تپله در کیلومتر بیست جاده ی ناکجاآباد هم میدانست که در مرد پشت فرمان چیزی در حال نابودی است ...
#ناشناس
۵.۶k
۰۲ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.