ازدواج اجباری پارت8
بعد خداحافظی با خانواده ها دیگه رفتیم جیمین و نارا رفتن و بعد ما هم سوار شدیم و به سمت خانه ای که خانم جئون گفت برامون تزیین کردن رفتیم به جونگکوک که در حال رانندگی بو و کراواتش رو شل کرده بود و موهاش یکم بهم ریخته بود چند تا تار مو هم رو پیشونیش بود که زیادی جذابش کرده بود اهههه پیرمرده غیرتی....بلا خره نتونستم ساکت باشم و به حرف اومدم)
ا.ت:میگم این جایی که گفتن دوره می رسیم ؟!
جونگکوک:(پوزخند شیطانی زد و یه نگاه کوتاه بهم انداخت )
انگار زیادی عجله داری خانم کوچولو
ا.ت:(منم ساکت نموندم)اه البته عجله دارم عشقم
جونگکوک:میخوام بدونم تا کی میخوای اینطوری بی شرم باشی
ا.ت:جواب سوالم رو نگرفتم
جونگکوک:یکم دیگه میرسیم
دیگه حرفی نزدیم تا رسیدیم به یه ویلا که از بیرون خیلی زیبا بود داخل حیاط شدیم ماشین و نگه داشت و پیاده شد
اه عو*ضی حتی درم برام باز نکرد پیاده شدم ودنبالش راه افتادم رفتیم داخل اه داخلش که زیبا تره رفت رو پله ها وایساد برگشت طرفم
جونگکوک:میخوای همونجا وایستی بیا بالا دیگه
ایشششش دنبالش راه افتادم رسیدیم به به اتاق که زیادی بزرگ و زیبا بود واقعا جای با صفای بود پنجرش رو به حیاط و غروب بود درست مثل اتاق خودم با صداش از افکارم اومدم بیرون
جونگکوک: برو لباس ها تو عوث کن منم یکم دیگه میام (رفت بیرون)
رفتم تو حمام که تو اتاق بود لباس هام رو با لباس خوا*ب قرمز های که برام گزاشته بودن عوض کردم اه واقعا زیادی با*ز بود پس رو پوشش رو نپوشیدمو رفتم بیرون که جونگکوک دیدم با لباس راحتی رو تخت نشسته بود و مشر*وب می خورد و انگار منتظر بود بیام بیرون چشمش افتاد بهم یه لبخند براش زدم آنالیزم کرد
جونگکوک:میبینم همسر کوچولوم دلش بازی میخواد
لبخند ارومی زدم و رفتم کنارش نشستم
جونگکوک :چرا حرف نمیزنی
ا.ت:همینطوره
یه پی*ک تعارف کرد
جونگکوک:میخوای یکم بنوشی
پاشدم و رو پاهاش نش*ستم پی*ک گزاشت کنار و با یه دست کم*رم رو گرفت و به چشم هاش نگاه کردم
ا.ت:میخوام لحظه به لحظه امشب و یادم بمونه شوهر خوشتیپم
جونگکوک: بی *شرم
ا.ت:بیا و مطمئن شو که بی *شرم نیستم عشقم
ا.ت:میگم این جایی که گفتن دوره می رسیم ؟!
جونگکوک:(پوزخند شیطانی زد و یه نگاه کوتاه بهم انداخت )
انگار زیادی عجله داری خانم کوچولو
ا.ت:(منم ساکت نموندم)اه البته عجله دارم عشقم
جونگکوک:میخوام بدونم تا کی میخوای اینطوری بی شرم باشی
ا.ت:جواب سوالم رو نگرفتم
جونگکوک:یکم دیگه میرسیم
دیگه حرفی نزدیم تا رسیدیم به یه ویلا که از بیرون خیلی زیبا بود داخل حیاط شدیم ماشین و نگه داشت و پیاده شد
اه عو*ضی حتی درم برام باز نکرد پیاده شدم ودنبالش راه افتادم رفتیم داخل اه داخلش که زیبا تره رفت رو پله ها وایساد برگشت طرفم
جونگکوک:میخوای همونجا وایستی بیا بالا دیگه
ایشششش دنبالش راه افتادم رسیدیم به به اتاق که زیادی بزرگ و زیبا بود واقعا جای با صفای بود پنجرش رو به حیاط و غروب بود درست مثل اتاق خودم با صداش از افکارم اومدم بیرون
جونگکوک: برو لباس ها تو عوث کن منم یکم دیگه میام (رفت بیرون)
رفتم تو حمام که تو اتاق بود لباس هام رو با لباس خوا*ب قرمز های که برام گزاشته بودن عوض کردم اه واقعا زیادی با*ز بود پس رو پوشش رو نپوشیدمو رفتم بیرون که جونگکوک دیدم با لباس راحتی رو تخت نشسته بود و مشر*وب می خورد و انگار منتظر بود بیام بیرون چشمش افتاد بهم یه لبخند براش زدم آنالیزم کرد
جونگکوک:میبینم همسر کوچولوم دلش بازی میخواد
لبخند ارومی زدم و رفتم کنارش نشستم
جونگکوک :چرا حرف نمیزنی
ا.ت:همینطوره
یه پی*ک تعارف کرد
جونگکوک:میخوای یکم بنوشی
پاشدم و رو پاهاش نش*ستم پی*ک گزاشت کنار و با یه دست کم*رم رو گرفت و به چشم هاش نگاه کردم
ا.ت:میخوام لحظه به لحظه امشب و یادم بمونه شوهر خوشتیپم
جونگکوک: بی *شرم
ا.ت:بیا و مطمئن شو که بی *شرم نیستم عشقم
۳۲.۸k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.