Gate of hope &13
ویو یویی
با برخورد چیز سردی تو صورتم چشامو باز کردم سرم فجیح درد میکرد و این دلیلش واضع بود که الان چند ساعته که تو جلد انسانم!
دستمو بردم بالا و به سرم رسوندم که هیونجین زود دستمالو گذاشت رو میز و امد سمتم
هیونجین:فرشته نجات حالت خوبه؟
یویی:کمکم کن بشینم..
هیونجین بلند شده و کمک کرد که فرشته اش بشینه که خودشم کنارش نشست و ادامه داد:مگه فرشته ها هم درد میکشن؟
یویی:اره ولی نه به حد شما انسان ها الان چون من تو جلد انسانم اینقد درد میکشم!
یویی دستشو بلند میکنه میبره سمت چشاش که هیونجین دستشو میگیره..
یویی تعجب وار به هیونجین خیره میشه که هیونجین میگه:میخوای تبدیل شی به فرشته مگه نه؟
یویی سرشو به عنوان آره تکون میده که هیونجین دستشو محکم تر میگیره و به قرص مسکن های روی میز اشاره میکنه..
هیونجین:میدونی این قرصا میتونن سر دردیت رو ازت کامل بگیرن پس خواهش میکنم میشه کمی انسان بمونی؟
یویی:نمیتونم هیونجین!من یه فرشته ام نمیتونم تو جلد انسان پیش از حد دووم بیارم!
هیونجین زود دستشو ول میکنه بلند میشه و میره اتاقش
یویی حتا درک نمیکرد که چرا هیونجین اینجور رفتار میکنه!
ویو هیونجین
به خودت بیا هیونجین تو نمیتونییی عاشق فرشته نجاتت شییی به خودت بیااا نباید دلت بخواد طعم لباشووو بچشییی به خودت بیا...
با باز شدن در هیونجین زود رو تخت میشینه و میگه:چیزی شده؟
که یویی ادامه داد:قرص های مسکنت خیلی خوب بودن..
هیونجین خندید و گفت:چرا تبدیل نشدی به فرشته؟
یویی:خواستم باهات قدم بزنم
مکثی کرد و ادامه داد:میای بریم بیرون قدم بزنیم
هیونجین خندید و گفت:با کمال میل
یویی:میرم لباس بپوشم تو هم آماده شو
هیونجین سری تکون داد که یویی از اتاق خارج شد
و بعد از چند دقایقی از خونه زدن بیرون..
یویی:قراره بارون بباره!
هیونجین خندید و گفت:چتر نیاوردم!
یویی هم با درد خندید و گفت:چون امروز یه فرشته تبدیل شد به پروانه!
هیونجین که تازه یاد مامان یویی شده بود زود گفت:مامانت تبدیل شد به فرشته؟
یویی:اره فرشته ها بعد ۱۰۰۰ عمر تبدیل میشن به پروانه!
هیونجین دست یویی رو گرفت و گفت:متاسفم فرشته نجات میتونی پیش من راحت باشی..
یویی خندید و دست هیونجینو محکم گرفت و گفت:مرسی..
که بارون شروع کرد به باریدن هیونجین و یویی بدو بدو رفت زیر یکی از شیروانی ها
یویی:هوف کم مونده بود خیس شیم!
هیونجین:اینبار من بودم محافظت
یویی خندید
هیونجین:الان که تو انسانی اگه یکی تورو ببوسه میمیره؟(استرس)
یویی که از این سوال تعجب کرده بود گفت:نه چون انسانم چیزیش نمیشه!
هیونجین از کمر یویی گرفته و اونو چسبوند به دیوار..
یویی:داری...چیکار میکنی؟(استرس)
هیونجین نزدیک لبای یویی شد
یویی:هیون...
هیونجین:متاسفم فرشته نجاتم ولی بیشتر از این نمیتونم خودمو کنترل کنم!
و لباشو اروم گذاشت به لبای فرشته اش!
با برخورد چیز سردی تو صورتم چشامو باز کردم سرم فجیح درد میکرد و این دلیلش واضع بود که الان چند ساعته که تو جلد انسانم!
دستمو بردم بالا و به سرم رسوندم که هیونجین زود دستمالو گذاشت رو میز و امد سمتم
هیونجین:فرشته نجات حالت خوبه؟
یویی:کمکم کن بشینم..
هیونجین بلند شده و کمک کرد که فرشته اش بشینه که خودشم کنارش نشست و ادامه داد:مگه فرشته ها هم درد میکشن؟
یویی:اره ولی نه به حد شما انسان ها الان چون من تو جلد انسانم اینقد درد میکشم!
یویی دستشو بلند میکنه میبره سمت چشاش که هیونجین دستشو میگیره..
یویی تعجب وار به هیونجین خیره میشه که هیونجین میگه:میخوای تبدیل شی به فرشته مگه نه؟
یویی سرشو به عنوان آره تکون میده که هیونجین دستشو محکم تر میگیره و به قرص مسکن های روی میز اشاره میکنه..
هیونجین:میدونی این قرصا میتونن سر دردیت رو ازت کامل بگیرن پس خواهش میکنم میشه کمی انسان بمونی؟
یویی:نمیتونم هیونجین!من یه فرشته ام نمیتونم تو جلد انسان پیش از حد دووم بیارم!
هیونجین زود دستشو ول میکنه بلند میشه و میره اتاقش
یویی حتا درک نمیکرد که چرا هیونجین اینجور رفتار میکنه!
ویو هیونجین
به خودت بیا هیونجین تو نمیتونییی عاشق فرشته نجاتت شییی به خودت بیااا نباید دلت بخواد طعم لباشووو بچشییی به خودت بیا...
با باز شدن در هیونجین زود رو تخت میشینه و میگه:چیزی شده؟
که یویی ادامه داد:قرص های مسکنت خیلی خوب بودن..
هیونجین خندید و گفت:چرا تبدیل نشدی به فرشته؟
یویی:خواستم باهات قدم بزنم
مکثی کرد و ادامه داد:میای بریم بیرون قدم بزنیم
هیونجین خندید و گفت:با کمال میل
یویی:میرم لباس بپوشم تو هم آماده شو
هیونجین سری تکون داد که یویی از اتاق خارج شد
و بعد از چند دقایقی از خونه زدن بیرون..
یویی:قراره بارون بباره!
هیونجین خندید و گفت:چتر نیاوردم!
یویی هم با درد خندید و گفت:چون امروز یه فرشته تبدیل شد به پروانه!
هیونجین که تازه یاد مامان یویی شده بود زود گفت:مامانت تبدیل شد به فرشته؟
یویی:اره فرشته ها بعد ۱۰۰۰ عمر تبدیل میشن به پروانه!
هیونجین دست یویی رو گرفت و گفت:متاسفم فرشته نجات میتونی پیش من راحت باشی..
یویی خندید و دست هیونجینو محکم گرفت و گفت:مرسی..
که بارون شروع کرد به باریدن هیونجین و یویی بدو بدو رفت زیر یکی از شیروانی ها
یویی:هوف کم مونده بود خیس شیم!
هیونجین:اینبار من بودم محافظت
یویی خندید
هیونجین:الان که تو انسانی اگه یکی تورو ببوسه میمیره؟(استرس)
یویی که از این سوال تعجب کرده بود گفت:نه چون انسانم چیزیش نمیشه!
هیونجین از کمر یویی گرفته و اونو چسبوند به دیوار..
یویی:داری...چیکار میکنی؟(استرس)
هیونجین نزدیک لبای یویی شد
یویی:هیون...
هیونجین:متاسفم فرشته نجاتم ولی بیشتر از این نمیتونم خودمو کنترل کنم!
و لباشو اروم گذاشت به لبای فرشته اش!
۱۵.۰k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.