پادشاه سنگ دل من پارت 6
ویو ا/ت
که ولم کرد چرا کاری میکنه که احساسی داشته باشم که میدونم به جایی نمیرسه.. اما تا حالا کسی بغلم نکرده بود احساس عجیبی داشتم قلبم داشت از سینهم میپرید بیرون اما نه نباید عاشق بشم
ا/ت: هی تو چته ها.. داری چیکار میکنی؟(با بغض)
کوک: خودمم نمیدونم.. انگار عاشقت شدم... وقتی ناراحتی قلبم تیر میکشه... وقتی پیشم نیستی قلبم نمیزنه
داشتم از تعجب می مردم حراکتم دست خودم نبود بهش سیلی زدم
ویو کوک
انتظار داشتم خوشحال بشه ولی بهم سیلی زد باورم نمیشد اما قلبم نزاشت سرش داد بزنم خواست بره که جفت دستاش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار صورتم رو نزدیکش کردم گفتم
کوک: تو مال منی فهمیدی
و لباش رو بوس*یدم و ولش کردم
ویو ا/ت
ولم کرد دوییدم تو قصر صدای قلبم رو میشنیدم دستم رو روی قلبم گذاشتم رفتم پیش بقیه، خدمتکارا داشتن پچ پچ میکردن، با دیدن من دورم حلقه زدن تند تند ازم سوال میپرسیدن تاحالا نشده بود پادشاه کسی رو ببخشه رو زمین نشستم که همه تعظیم کردن و دستی روی کمرم احساس کردم ارباب بود بلندم کرد سرش رو نزدیک گوشم کرد گفت
کوک: چیزی شده؟
ا/ت: ن.. نه
کوک: خوبه عزیزم(با صدای آرومی)
ا/ت: چچچچیییی
سعی کردم که برم ولی دستش رو دور کمر قفل کرده بود با ارنجم به شکمش ضربه زدم ولم کرد دوییدم بیرون قصر توی جنگل تنها جایی بود که بهم آرامش میداد پر گیاه و حیوون بود با ورودم به جنگل تموم حیوونا دورم جمع شدن داشتم نازشون میکردم و روی چمنا دراز کشیدم داشتم به آسمون نگاه میکردم که چشمام سنگین شد و خوابم برد وقتی چشمام رو باز کردم دیدم شب شده باورم نمیشد مگه چقدر خوابیدم دویدم به طرف قصر
ویو کوک
خیلی نگران بودم از رفتنش خیلی گذشته بود سر نگهبانا داد زدم
کوک: یعنی چی پیداش نکردین ها (با داد)
نگهبان ب.. ب.. ببخشید ارباب ولی کل شهرو گشتیم از همه هم پرسیدیم ولی هیشکی ندیدتش
در باز شد و ات اومد داخل داشت نفس نفس میزد رفتم سمتش گفتم
کوک: معلومه کجا بودی ها؟ میدونی چقدر نگران شدم؟(با داد)
ات:ب..ب.. ببخشید ارباب (با بغض)
ویو ا/ت
با داد ارباب بضم گرفت نتونستم قورتش بدم و ترکید
ا/ت: هق اخه هق مگه هق چکار هق کردم هق
که دیدم ارباب بغلم کرد و گفت
کوک: ببخشید ببخشید، لطفا گریه نکن، خواهش میکنم
شرط برای پارت بعد
5 تا لایک
5 تا کامنت
که ولم کرد چرا کاری میکنه که احساسی داشته باشم که میدونم به جایی نمیرسه.. اما تا حالا کسی بغلم نکرده بود احساس عجیبی داشتم قلبم داشت از سینهم میپرید بیرون اما نه نباید عاشق بشم
ا/ت: هی تو چته ها.. داری چیکار میکنی؟(با بغض)
کوک: خودمم نمیدونم.. انگار عاشقت شدم... وقتی ناراحتی قلبم تیر میکشه... وقتی پیشم نیستی قلبم نمیزنه
داشتم از تعجب می مردم حراکتم دست خودم نبود بهش سیلی زدم
ویو کوک
انتظار داشتم خوشحال بشه ولی بهم سیلی زد باورم نمیشد اما قلبم نزاشت سرش داد بزنم خواست بره که جفت دستاش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار صورتم رو نزدیکش کردم گفتم
کوک: تو مال منی فهمیدی
و لباش رو بوس*یدم و ولش کردم
ویو ا/ت
ولم کرد دوییدم تو قصر صدای قلبم رو میشنیدم دستم رو روی قلبم گذاشتم رفتم پیش بقیه، خدمتکارا داشتن پچ پچ میکردن، با دیدن من دورم حلقه زدن تند تند ازم سوال میپرسیدن تاحالا نشده بود پادشاه کسی رو ببخشه رو زمین نشستم که همه تعظیم کردن و دستی روی کمرم احساس کردم ارباب بود بلندم کرد سرش رو نزدیک گوشم کرد گفت
کوک: چیزی شده؟
ا/ت: ن.. نه
کوک: خوبه عزیزم(با صدای آرومی)
ا/ت: چچچچیییی
سعی کردم که برم ولی دستش رو دور کمر قفل کرده بود با ارنجم به شکمش ضربه زدم ولم کرد دوییدم بیرون قصر توی جنگل تنها جایی بود که بهم آرامش میداد پر گیاه و حیوون بود با ورودم به جنگل تموم حیوونا دورم جمع شدن داشتم نازشون میکردم و روی چمنا دراز کشیدم داشتم به آسمون نگاه میکردم که چشمام سنگین شد و خوابم برد وقتی چشمام رو باز کردم دیدم شب شده باورم نمیشد مگه چقدر خوابیدم دویدم به طرف قصر
ویو کوک
خیلی نگران بودم از رفتنش خیلی گذشته بود سر نگهبانا داد زدم
کوک: یعنی چی پیداش نکردین ها (با داد)
نگهبان ب.. ب.. ببخشید ارباب ولی کل شهرو گشتیم از همه هم پرسیدیم ولی هیشکی ندیدتش
در باز شد و ات اومد داخل داشت نفس نفس میزد رفتم سمتش گفتم
کوک: معلومه کجا بودی ها؟ میدونی چقدر نگران شدم؟(با داد)
ات:ب..ب.. ببخشید ارباب (با بغض)
ویو ا/ت
با داد ارباب بضم گرفت نتونستم قورتش بدم و ترکید
ا/ت: هق اخه هق مگه هق چکار هق کردم هق
که دیدم ارباب بغلم کرد و گفت
کوک: ببخشید ببخشید، لطفا گریه نکن، خواهش میکنم
شرط برای پارت بعد
5 تا لایک
5 تا کامنت
۱۱.۶k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.