^عمارت شب ۲
خبعد چند دقیقه صدای کل دست و کسای که میگفتن ارباب اومد مینا خیلی سریع اومد کنارمو تور آبی رنگو کشید رو صورتم از پله های خونهی کلبه مانندمون اومدم پایین یک دستم عارف بودو دست دیگم عسل دنبالهی لباس آبی که تنم بود روی جادهی خاکی جلوی در کشیده میشد با ورودم به اون هیاهو دوباره صدای دست و صوت و جیغ بلند شد رفت جلو جلو جلوتر هرچی به ماشین ارباب نزدیک تر میشدم ترس دلهرم بیشتر میشد از این که قرار بدون عشق دخترونگیمو از دست بدم پشیمون شدم ولی پشیمونی فایدهای نداشت اگرم نه میگفتمم نمیشد چون اونجا حرف حرف ارباب بعد از چند دقیقه که برای من چند سال گذشت رسیدم به ارباب صداها بلندتر و بیشتر شد ارباب دستای سردمو توی دستای داغشو گرفت و بوسید
بعد اینکه توی بغل مامان و بابا کلی زار زدم سوار ماشین ارباب شدیم وقتی رسیدیم امارت دهم انگار غار باز شد یا خدا... این یه پا قصره تاحالا نیومده بودم امارت فقط از کسای که اینجا کار میکردن شنیده بودم خیلی بزرگ و لوکس که دیدم راست میگفتن ارباب منو برد توی یک اتاق و خودش رفت بیرون بعد از خارج شدن ارباب یه خانم سانتال مانتال اومد امادم کنه واسهی جشن امشب
_سلام عزیزم من ویدا هستم
دستمو بردم چلو بهش دست دادم_منم میا هستم خوشوقتم
_همچنین
بعد از این چهارتا جمله هیچی نگفت و فقط کارشو کرد یجوریم اخم کرده بود که نزدیک بود تو خودم بری*نم
بعد اینکه توی بغل مامان و بابا کلی زار زدم سوار ماشین ارباب شدیم وقتی رسیدیم امارت دهم انگار غار باز شد یا خدا... این یه پا قصره تاحالا نیومده بودم امارت فقط از کسای که اینجا کار میکردن شنیده بودم خیلی بزرگ و لوکس که دیدم راست میگفتن ارباب منو برد توی یک اتاق و خودش رفت بیرون بعد از خارج شدن ارباب یه خانم سانتال مانتال اومد امادم کنه واسهی جشن امشب
_سلام عزیزم من ویدا هستم
دستمو بردم چلو بهش دست دادم_منم میا هستم خوشوقتم
_همچنین
بعد از این چهارتا جمله هیچی نگفت و فقط کارشو کرد یجوریم اخم کرده بود که نزدیک بود تو خودم بری*نم
۶۱۰
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.