زندگی آبی من،پارت 2
ویو راوی*
دخترک از قبرستون در آمد و به سمت پارک رفت..آن پارک پارکی بود که در بچگی با مادرش و داییش میرفتن،رفت و روی یکی از نیمکت ها نشست نگاه بچهای آنجا کرد
ویو هانجی*
همه با خانوادشون بودند..راستش حسودیم میشه بهشون،من همین چندروز پیش مادرمو از دست دادم و از سه سالگی پدرمو ندیدم..
دیگه دلم نمیخواست بمونم و بلند شدم رفتم سمت خونه
وقتی رسید خونه*
در زدم و دایی چیفویو در رو باز کرد،فکر کنم فهمیده بود که سیگار کشیدم و بغلم کرد
دایی چیفویو:هانجی،برو داخل کمد مامانت...یه جعبه سیاهه برای توعه..
هانجی:چشم،ممنون
سریع رفتم تو اتاق مامانم و جعبه رو از داخل کمد ورداشتم
جعبه رو باز کردم داخلش چندتا عکس و نامه و چندتا برگه بود که نمیدونستم چی هستن
اول یکی از عکسارو برداشتم،فکر کنم مال تولد دو سالگیم بود،من تو بغل یه مرد بود که چشمای بنفش کهکشانی داشت...مثل چشمای من و مامانم تو بغل یه مرد مو بلوند..اینا کی هستن؟
پشت عکس رو نگاه کردم و یه متن بود
متن:
مانجیرو:امروز دورایکی کوچولوی شماره دومم،۲ساله شد
ایزانا:دورایکی نیستش مانجیرو این دختر پرنسس منه
مارلون:انگار نه انگار من زاییدمش،از منم نظر بپرسین
بعد خوندن متن*
چیشد...ولش یکی از نامه هارو ورمیدارم
∆∆∆∆
نامه:
دخترکم،اگر این نامه رو میخونی به احتمال زیاد یعنی من مردم...راستش پدرت..نه یعنی پدرات ولت نکردن فقط...من اشتباه کردم...ولی تو برو پیششون
و این نامه و عکسارو ببر براشون..
آدرس:«خودتون یچیزی در نظر بگیرین»
یه عمارت بزرگه در بزن و بگو از طرف مارلون اومدی تا چندتا چیز بگی
بدرود دخترم
#مارلون
∆∆∆∆
حقیقتا کم مونده بود گریه کنم...ولی اشکم نمیاد
رفتم و کوله پشتیم رو از تو اتاقم اوردم و عکسا و نامه هارو گذاشتم توش،سه پاکت ماربرو،دوتا قمقمه که تو جفتش آب بود گذاشتم،قرصامم گذاشتم،محض احتیاط دودست لباسم گذاشتم
زیپ کیفو بستم و کلید موتور رو ورداشتم
رفتم دم در که دایی چیفویو گرفتم
چیفویو:کجا؟
هانجی: یجا کار دارم
و سریع رفتم سوار موتور شدم و راه افتادم...
بنظرتون چی میشه؟دختر داستان ما دیدار میکنه با پدراش؟
دخترک از قبرستون در آمد و به سمت پارک رفت..آن پارک پارکی بود که در بچگی با مادرش و داییش میرفتن،رفت و روی یکی از نیمکت ها نشست نگاه بچهای آنجا کرد
ویو هانجی*
همه با خانوادشون بودند..راستش حسودیم میشه بهشون،من همین چندروز پیش مادرمو از دست دادم و از سه سالگی پدرمو ندیدم..
دیگه دلم نمیخواست بمونم و بلند شدم رفتم سمت خونه
وقتی رسید خونه*
در زدم و دایی چیفویو در رو باز کرد،فکر کنم فهمیده بود که سیگار کشیدم و بغلم کرد
دایی چیفویو:هانجی،برو داخل کمد مامانت...یه جعبه سیاهه برای توعه..
هانجی:چشم،ممنون
سریع رفتم تو اتاق مامانم و جعبه رو از داخل کمد ورداشتم
جعبه رو باز کردم داخلش چندتا عکس و نامه و چندتا برگه بود که نمیدونستم چی هستن
اول یکی از عکسارو برداشتم،فکر کنم مال تولد دو سالگیم بود،من تو بغل یه مرد بود که چشمای بنفش کهکشانی داشت...مثل چشمای من و مامانم تو بغل یه مرد مو بلوند..اینا کی هستن؟
پشت عکس رو نگاه کردم و یه متن بود
متن:
مانجیرو:امروز دورایکی کوچولوی شماره دومم،۲ساله شد
ایزانا:دورایکی نیستش مانجیرو این دختر پرنسس منه
مارلون:انگار نه انگار من زاییدمش،از منم نظر بپرسین
بعد خوندن متن*
چیشد...ولش یکی از نامه هارو ورمیدارم
∆∆∆∆
نامه:
دخترکم،اگر این نامه رو میخونی به احتمال زیاد یعنی من مردم...راستش پدرت..نه یعنی پدرات ولت نکردن فقط...من اشتباه کردم...ولی تو برو پیششون
و این نامه و عکسارو ببر براشون..
آدرس:«خودتون یچیزی در نظر بگیرین»
یه عمارت بزرگه در بزن و بگو از طرف مارلون اومدی تا چندتا چیز بگی
بدرود دخترم
#مارلون
∆∆∆∆
حقیقتا کم مونده بود گریه کنم...ولی اشکم نمیاد
رفتم و کوله پشتیم رو از تو اتاقم اوردم و عکسا و نامه هارو گذاشتم توش،سه پاکت ماربرو،دوتا قمقمه که تو جفتش آب بود گذاشتم،قرصامم گذاشتم،محض احتیاط دودست لباسم گذاشتم
زیپ کیفو بستم و کلید موتور رو ورداشتم
رفتم دم در که دایی چیفویو گرفتم
چیفویو:کجا؟
هانجی: یجا کار دارم
و سریع رفتم سوار موتور شدم و راه افتادم...
بنظرتون چی میشه؟دختر داستان ما دیدار میکنه با پدراش؟
۳۸۷
۲۹ مهر ۱۴۰۳