رمان(عشق)پارت۳۴
«همین لحظه صحنه ی فیلمبرداری». اوگولجان:یااااااا بشه دیگه من خسته شدم باید یه چیزی بخورم تورو خدا ملیسا خواهش میکنم واندرفولم تروخدا بیاید بریم یه کافه من یه چیزی بخورم دوباره بیایم🤣🤣🤣🤣. ملیسا:اوگولجان یااااااا😅😅😅از موقعی که اومدی هر ۵ دقیقه در میون تو غذا خوردی بسه دیگه یه ذره هم کار کن🤣🤣🤣🤣. هاریکا:ملیسا راست میگه یه ذره کار کن دیوونم کردی.....میخوای منم بخوری😅😅😅😅😅😅😅😅😅😅😅😅😅😅😅😅😅. اوگولجان:آمان آمان باشه بابا فقط ۲ دقیقه خواهش میکنم......بابا من گشنمه چیکار کنم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣. هاریکا و ملیسا:باشه بابا بیا بریم. «کافه». ملیسا:میگم بچه ها امشب میخوام به مناسبت آشتی کردن عمر و سوسن و بچه دار شدنشون یه مهمونی بزرگ بگیرم همه رو هم دعوت کردم شما هم بیاید🥰🥰🥰🥰🥰🥰. هاریکا:عالیه🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. اوگولجان:یااااااا من دوست دارم پارتی باشه بهتره بالا پایین کنیم خسته شدم از این یه نواختی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣از موقعی که ازدواج کردین دیگه همه ی کاراتون یه نواخت شده😅😅😅بسه دیگه من خسته شدم میگم ملیسا میشه امشب پارتی بگیری🤣. ملیسا:باشه.....فقط تو زودتر این کیکا رو بخور که بریم سر صحنه تورو خدا زودتر بخور فقط آخه من نمیدونم چرا سر صحنه یه چیزی نخوردی اونجا که همه چی بود حتما باید نیومدی کافه تا وقت مارو بگیری🤣🤣🤣. اوگولجان:اگه یه کلمه دیگه حرف بزنید تا خود شب میخورم😅😅😅😅😅😅😅😅😅. ملیسا و هاریکا:خدایا عجب گیری کردیم از دست این پسره🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣. «همین لحظه خونه ی تالیا و مظلوم».........
۲.۹k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.