فن فیک کد خودکشی "پارت ۳"
نشست و به میز عسلی روبروش اشاره کرد : یه نگاهی بهشون بنداز. ببین خوشت میاد یا نه
کیسه رو باز کردم و یه لباس مخملی قرمز ازش در اوردم . با کفش های پاشنه دار ست .
+اینا همون لباس و کفشی نیستن که چند وقت پیش تو اون مغازه ی گرون فروش دیدیم؟
یونگی: همونن . خوشت اومد؟
گفتم: این .. مارکِش گوچی نیست؟
یونگی: نمیدونم، دخترا میفهمن نقش این مارک ها روی لباس چیه . فقط میدونم که پول تمام پس انداز این چهار سال رو بابتش خرج کردم
ا.ت: ولی ، قرار بود با اون پول .. برای خودت گیتار بخری ... فکر میکنی این از خودگذشتگی هات باعث خوشحالی من میشه؟
یونگی: فکر کردم خوشحال میشی
با عصبانیت ادامه دادم: من فقط وقتی خوشحال میشم که ببینم برادرم لباس های خوبی میپوشه و آبروی من رو جلوی دوستهام نمی بره . میفهمی؟ میتونستی با پول این لباس کاسبی خودت و راه بندازی و از این لایف استایل لعنتی نجاتمون بدی
یونگی: ولی ا.ت ..
داد بلندتری زدم : یکم به خودت اهمیت بده ... کاری نکن که هرروز آرزو کنم ایکاش به دنیا نمی اومدم تا برادرم زندگی راحت تری داشته باشه
با دستش اشکهام و پاک کرد که دستشو پس زدم
یونگی: ا.ت .. لطفا اروم باش
دستم و کشید و بغلم کرد . اون تنها کسی بود که با وجود تمام توهینایی که بهش میکردم بازهم من و به آغوش گرمِش دعوت میکرد
---
یک ماه گذشت ..
روی کاناپه نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم. دوماه پیش دانشگاه تموم شد . نمره هام آنچنان خوب نبود که جایی درخواست کار بدم . اما یونگی.. نمره های عالی ای داشت . چندبار از طرف مدرسه ازش استقبال کرده بودن . کلی جایزه داشت و آی کیوی بالای اون تمام معلم هارو شوکه می کرد . اما به خاطر من نخواست به درسش ادامه بده
به هرحال الان اون خیلی عوض شده . یکماهه که شغل ثابت خودش رو پیدا کرده و خیلی خوش لباس شده
صدای قفل در رو شنیدم . یونگی بود . کفش های گوچی شو توی خونه انداخت و وارد خونه شد
یونگی: ا.ت ؟
+بلههه ؟
یونگی: وای دختر چرا برق هارو خاموش کردی؟مثل جن های ژاپنی نشستی تو تاریکی
+یااا اوپااا..
لثه ای خندید و اومد کنارم نشست . کت قهوه ای رنگش رو در اورد و گفت : ا.ت یه خبر خوب دارم برات . حقوق این ماهم خیلی زیاده . سخت کار کردم و ..
گفتم: نیاز نیست توضیح بدی خودم دارم ثمره کار کردنتو میبینم . هم خودت خیلی خوشتیپ شدی هم زندگیمون خیلی بهتر شده . منم فردا میرم درخواست کار میدم
یونگی: نیاز نیست . پاشو لباس بپوش باهم بریم خرید .
ا.ت: ولی چرا میخوای حقوقت این ماهِت رو خرج کنی؟
یونگی: چون خیلی زیاده حتی اضافی هم میاد . اگر نیای پیشنهادم رو پس میگیرما...
گفتم: نه نه دارم میام
*نیم ساعت بعد*
هودی صورتی و شلوار جین مشکی رنگ پوشیده بودم . یونگی با دیدنم لبخند زد
یونگی: خواهر خوشگلم اومد . زودباش دیگه !
باشه ای گفتم و دستش و گرفتم ، باهم از خونه خارج شدیم
چندساعتی بود راه میرفتیم اما لباس مورد علاقه مون و پیدا نمیکردیم
ا.ت : عاممم.. ، میگم چطوره من برای تو لباس انتخاب کنم تو برای من؟
یونگی: خوبه . ولی نظر خودمم بپرس باشه؟
+باشه
دستش و گرفتم و به سمت یه مغازه بزرگ کشیدم
وارد مغازه شدیم . من با دقت لباس هارو میدیدم .
هودی لیمویی رو جلوی صورتش گرفتم: چطوره؟
یونگی: نه من از اینا نمیپوشم.
گفتم: خیلی جوونی انقدر مثل پیرمردها لباس نپوش . من میخوام این و بخری باید بخریش
یونگی : اه باشه!
خانم فروشنده : اتاق پرو اون گوشه اس
هودی رو به زور توی دستهاش جا دادم و گفتم: فقط امتحانش کن شاید خوشت اومد
یونگی: باشه ولی اگر خوشم نیومد..
+نمیخریمش!
رفت توی اتاق و چند دقیقه بعد اومد بیرون ، پوست بیش ازحد سفیدش با این رنگ لباس عالی شده بود.
گفتم: خوشت اومد؟
یونگی: اره . خوبه .
+باشه پس صبر کن یه شلوار ام برات پیدا کنم .
شلوار لی مشکی رنگ که زانوهاش پاره بود رو توی دستام گرفتم : فکر کنم سایز خودته . برو بپوشش!
یونگی: این پاره شده معلومه دست دومه
نگاهی به خانم فروشنده انداختم ، هندزفری تو گوشش بود و داشت اهنگ گوش میداد
لب پایینم و گزیدم و گفتم: آیگوو دیگه چنین چیزی نگو . مدلش اینطوریه! اینم بپوش مطمئنم خوشت میاد
غر غر کنان رفت توی اتاق پرو و با اون شلوار اومد بیرون
نگاهی به سرتاپاش انداختم
رفتم نزدیک تر ، با دستهام به موهاش حالت دادم و گفتم: خیلی.. خوشگلی ! تو فوق العاده ای .
دروغ نمیگفتم اون واقعا خوشگل بود ، فقط گاهی اوقات به کل خودش رو فراموش میکرد
یونگی: این لباسه باعث میشه بدنم بخاره!
+نه همین و میخریم ، بیا پولش و حساب کن
رفتیم پیش فروشنده
هندزفری رو در اورد و نگاهی به یونگی انداخت . زیرلبی چیزهایی میگفت
کارتش رو به خانم فروشنده داد .
و منتظر نگاهش کرد
خانم فروشنده: هی دختر ، دوست پسرته؟
متعجب به خانم فروشنده نگاه میکرد. گفتم: نه برادرمه!
کیسه رو باز کردم و یه لباس مخملی قرمز ازش در اوردم . با کفش های پاشنه دار ست .
+اینا همون لباس و کفشی نیستن که چند وقت پیش تو اون مغازه ی گرون فروش دیدیم؟
یونگی: همونن . خوشت اومد؟
گفتم: این .. مارکِش گوچی نیست؟
یونگی: نمیدونم، دخترا میفهمن نقش این مارک ها روی لباس چیه . فقط میدونم که پول تمام پس انداز این چهار سال رو بابتش خرج کردم
ا.ت: ولی ، قرار بود با اون پول .. برای خودت گیتار بخری ... فکر میکنی این از خودگذشتگی هات باعث خوشحالی من میشه؟
یونگی: فکر کردم خوشحال میشی
با عصبانیت ادامه دادم: من فقط وقتی خوشحال میشم که ببینم برادرم لباس های خوبی میپوشه و آبروی من رو جلوی دوستهام نمی بره . میفهمی؟ میتونستی با پول این لباس کاسبی خودت و راه بندازی و از این لایف استایل لعنتی نجاتمون بدی
یونگی: ولی ا.ت ..
داد بلندتری زدم : یکم به خودت اهمیت بده ... کاری نکن که هرروز آرزو کنم ایکاش به دنیا نمی اومدم تا برادرم زندگی راحت تری داشته باشه
با دستش اشکهام و پاک کرد که دستشو پس زدم
یونگی: ا.ت .. لطفا اروم باش
دستم و کشید و بغلم کرد . اون تنها کسی بود که با وجود تمام توهینایی که بهش میکردم بازهم من و به آغوش گرمِش دعوت میکرد
---
یک ماه گذشت ..
روی کاناپه نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم. دوماه پیش دانشگاه تموم شد . نمره هام آنچنان خوب نبود که جایی درخواست کار بدم . اما یونگی.. نمره های عالی ای داشت . چندبار از طرف مدرسه ازش استقبال کرده بودن . کلی جایزه داشت و آی کیوی بالای اون تمام معلم هارو شوکه می کرد . اما به خاطر من نخواست به درسش ادامه بده
به هرحال الان اون خیلی عوض شده . یکماهه که شغل ثابت خودش رو پیدا کرده و خیلی خوش لباس شده
صدای قفل در رو شنیدم . یونگی بود . کفش های گوچی شو توی خونه انداخت و وارد خونه شد
یونگی: ا.ت ؟
+بلههه ؟
یونگی: وای دختر چرا برق هارو خاموش کردی؟مثل جن های ژاپنی نشستی تو تاریکی
+یااا اوپااا..
لثه ای خندید و اومد کنارم نشست . کت قهوه ای رنگش رو در اورد و گفت : ا.ت یه خبر خوب دارم برات . حقوق این ماهم خیلی زیاده . سخت کار کردم و ..
گفتم: نیاز نیست توضیح بدی خودم دارم ثمره کار کردنتو میبینم . هم خودت خیلی خوشتیپ شدی هم زندگیمون خیلی بهتر شده . منم فردا میرم درخواست کار میدم
یونگی: نیاز نیست . پاشو لباس بپوش باهم بریم خرید .
ا.ت: ولی چرا میخوای حقوقت این ماهِت رو خرج کنی؟
یونگی: چون خیلی زیاده حتی اضافی هم میاد . اگر نیای پیشنهادم رو پس میگیرما...
گفتم: نه نه دارم میام
*نیم ساعت بعد*
هودی صورتی و شلوار جین مشکی رنگ پوشیده بودم . یونگی با دیدنم لبخند زد
یونگی: خواهر خوشگلم اومد . زودباش دیگه !
باشه ای گفتم و دستش و گرفتم ، باهم از خونه خارج شدیم
چندساعتی بود راه میرفتیم اما لباس مورد علاقه مون و پیدا نمیکردیم
ا.ت : عاممم.. ، میگم چطوره من برای تو لباس انتخاب کنم تو برای من؟
یونگی: خوبه . ولی نظر خودمم بپرس باشه؟
+باشه
دستش و گرفتم و به سمت یه مغازه بزرگ کشیدم
وارد مغازه شدیم . من با دقت لباس هارو میدیدم .
هودی لیمویی رو جلوی صورتش گرفتم: چطوره؟
یونگی: نه من از اینا نمیپوشم.
گفتم: خیلی جوونی انقدر مثل پیرمردها لباس نپوش . من میخوام این و بخری باید بخریش
یونگی : اه باشه!
خانم فروشنده : اتاق پرو اون گوشه اس
هودی رو به زور توی دستهاش جا دادم و گفتم: فقط امتحانش کن شاید خوشت اومد
یونگی: باشه ولی اگر خوشم نیومد..
+نمیخریمش!
رفت توی اتاق و چند دقیقه بعد اومد بیرون ، پوست بیش ازحد سفیدش با این رنگ لباس عالی شده بود.
گفتم: خوشت اومد؟
یونگی: اره . خوبه .
+باشه پس صبر کن یه شلوار ام برات پیدا کنم .
شلوار لی مشکی رنگ که زانوهاش پاره بود رو توی دستام گرفتم : فکر کنم سایز خودته . برو بپوشش!
یونگی: این پاره شده معلومه دست دومه
نگاهی به خانم فروشنده انداختم ، هندزفری تو گوشش بود و داشت اهنگ گوش میداد
لب پایینم و گزیدم و گفتم: آیگوو دیگه چنین چیزی نگو . مدلش اینطوریه! اینم بپوش مطمئنم خوشت میاد
غر غر کنان رفت توی اتاق پرو و با اون شلوار اومد بیرون
نگاهی به سرتاپاش انداختم
رفتم نزدیک تر ، با دستهام به موهاش حالت دادم و گفتم: خیلی.. خوشگلی ! تو فوق العاده ای .
دروغ نمیگفتم اون واقعا خوشگل بود ، فقط گاهی اوقات به کل خودش رو فراموش میکرد
یونگی: این لباسه باعث میشه بدنم بخاره!
+نه همین و میخریم ، بیا پولش و حساب کن
رفتیم پیش فروشنده
هندزفری رو در اورد و نگاهی به یونگی انداخت . زیرلبی چیزهایی میگفت
کارتش رو به خانم فروشنده داد .
و منتظر نگاهش کرد
خانم فروشنده: هی دختر ، دوست پسرته؟
متعجب به خانم فروشنده نگاه میکرد. گفتم: نه برادرمه!
۳۵.۹k
۳۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.