𝑫𝒓𝒐𝒘𝒏 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒐𝒘𝒏 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎: 17
𝑫𝒓𝒐𝒘𝒏 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒐𝒘𝒏 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎: 17
بیببببب بیببببب(قدای زنگ تماس😐🐾)
جین: بله
یونگی: ا/ت کجاست
جین: نمیدونم
یونگی: چرا گوشی نامجون دست توعه
جین: یاااااااااااااااااااا چرا نباید باشه
یونگی: 😉مبارک
جین: گمشو
یونگی:....
قطع کردم برای ا/ت زنگ زدم اما جواب نداد نمی دونستم چیکار کنم برای جیمین زنگ زدم اما جواب نداد ترسیدم و رفتم خونه پدربزرگ
.
.
.
جیمین ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جیمین: همه این اتفاقا بخاطر توعه
(پدر جیمین کتکش شد😐🐾🔪)(چــک😐🐾🔪)
پدر بزرگ: بس کنین این چخبر؟
پدر یونگی: پدر کی برگشتین؟
با صدای کوبیده شدن در همه به در نگاه کردیم یون.. یو.. نگی
یونگی: ا/ت کجاست
جیمین: اروم باش تو اتاقه
ا/ت: یونگی
ا/ت سریع به سمت یونگی رفت
یونگی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ا/ت اومد پیشم تو چشمام نگاه کرد ناخداگاه بغلش کردم بهم احساس ارامش میداد
پدر بزرگ یونگی: سلام خانم ا/ت درسته
ا/ت از بغلم اومد بیرون و تعظیم کوچیکی کرد
ا/ت: سلام بله پارک ا/ت هستم
لبخندی زدم و به پپر بزرگ سلام کردم من پیش پدربزرگ بزرگ شدم تنها فرد ارزش من من بود قبل از اینکه ا/ت بیاد
پدربزرگ: بایین شام بخوریم
نگاهم به سمت پدر رفت اخماش تو هم بود و به ا/ت خیره شده بود
جیمین: فکر خوبیه
هوپی: پس بریییممممممم😹منم حسابی گرسنمه😁
هیچ وقت این ادم نمیشه یهو مثل جن میاد
رفتیم سمت میز خیلی وقت بود باهم غذا نخورده بودیم بی اختیار بودم انگار یه چیزی منو به سمت میز میکشید
یونگی: اینجا پیش من بشین
ا/ت کنارم نشست
(ببخشید خیلی دیر شد😅)
بیببببب بیببببب(قدای زنگ تماس😐🐾)
جین: بله
یونگی: ا/ت کجاست
جین: نمیدونم
یونگی: چرا گوشی نامجون دست توعه
جین: یاااااااااااااااااااا چرا نباید باشه
یونگی: 😉مبارک
جین: گمشو
یونگی:....
قطع کردم برای ا/ت زنگ زدم اما جواب نداد نمی دونستم چیکار کنم برای جیمین زنگ زدم اما جواب نداد ترسیدم و رفتم خونه پدربزرگ
.
.
.
جیمین ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جیمین: همه این اتفاقا بخاطر توعه
(پدر جیمین کتکش شد😐🐾🔪)(چــک😐🐾🔪)
پدر بزرگ: بس کنین این چخبر؟
پدر یونگی: پدر کی برگشتین؟
با صدای کوبیده شدن در همه به در نگاه کردیم یون.. یو.. نگی
یونگی: ا/ت کجاست
جیمین: اروم باش تو اتاقه
ا/ت: یونگی
ا/ت سریع به سمت یونگی رفت
یونگی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ا/ت اومد پیشم تو چشمام نگاه کرد ناخداگاه بغلش کردم بهم احساس ارامش میداد
پدر بزرگ یونگی: سلام خانم ا/ت درسته
ا/ت از بغلم اومد بیرون و تعظیم کوچیکی کرد
ا/ت: سلام بله پارک ا/ت هستم
لبخندی زدم و به پپر بزرگ سلام کردم من پیش پدربزرگ بزرگ شدم تنها فرد ارزش من من بود قبل از اینکه ا/ت بیاد
پدربزرگ: بایین شام بخوریم
نگاهم به سمت پدر رفت اخماش تو هم بود و به ا/ت خیره شده بود
جیمین: فکر خوبیه
هوپی: پس بریییممممممم😹منم حسابی گرسنمه😁
هیچ وقت این ادم نمیشه یهو مثل جن میاد
رفتیم سمت میز خیلی وقت بود باهم غذا نخورده بودیم بی اختیار بودم انگار یه چیزی منو به سمت میز میکشید
یونگی: اینجا پیش من بشین
ا/ت کنارم نشست
(ببخشید خیلی دیر شد😅)
۲۸.۱k
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.