رمان ماه من🌙🙂
part 59
نیکا:
دور خونه چرخ میزدیم و جیغ جیغ میکردیم تا رسیدم به اتاق پانیذ در و باز کردم دویدم رفتم خودم و انداختم رو پانیذ...
بدبخت خواب بود هم کتلت شد هم سکته زد...
من:پانیذ پاشو داری عمه میشی پاشو
دیانا:نیکاااا به خدا میکشمت...
جیغ زدم از تخت پریدم پایین
من:به من چه خو راست میگم دیگه...
دیانا:تو و پانیذم دیشب پیش هم خواب بودید پس منم دارم خاله میشم
من:خفه شو بابا برا من و پانیذ فرق داره...
دیانا دوباره حرصی شد افتاد دنبالم هی دور تخت پانیذ چرخ میزدیم...
پانیذ:یکی به منم میگه چه خبر شده؟
من:داری عمه میشییی
پانیذ:جدی
دیانا:دوروغ میگهههه😩
ممد:چه خبره اینجا 😡
با داد ممد هممون سر جامون ایستادیم دست از جیغ جیغ برداشتیم
ممد:روز جمعه هم از دست شما آرامش نداریم😑😡
من:ببخشید 😂
ممد:نخند بچه
من:چشم 🤭
ممد که از اتاق رفت صدای خنده سه تامون اتاق و برداشت که صدای ممد از بیرون اتاق اومد...
ممد:جای خنده بیاید یه صبحانه بدید دست ما مردیم از گشنگی...
۳تاشون:اومدیم
پانیذ:من خوابم میاد...
من:من سرحالم اتفاقا چون امروز متین از دبی بر میگرده
پانیذ و دیانا:اووووو
دیانا:شما کی به ارسلان میخواید بگید داستان عشقتون رو که دیگه خدا بخواد شمام عقد کنید
من:نمیدونم فعلا بزار متین بیاد یه کاریش میکنیم
یهو دیدم پانیذ رفت توی خودش...
فهمیدم ناراحت شده چون هممون یکی رو داریم ولی اون نه برا همین سری بحث و عوض کردم
من:هرکی آخر برسه باید ظرفا رو بشوره
با آخرین سرعتم رفتم سمت آشپز خونه اون دوتام سری پشتم راه افتادن که آخر نمونن
سر ظرف همیشه خونه ما دعوا بود هیجکس دوست نداشت ظرفا رو بشوره آخرم اون ظرفشور بدبخت میشوره همرو نمیدونم ما چرا دعوا داریم..😂
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
نیکا:
دور خونه چرخ میزدیم و جیغ جیغ میکردیم تا رسیدم به اتاق پانیذ در و باز کردم دویدم رفتم خودم و انداختم رو پانیذ...
بدبخت خواب بود هم کتلت شد هم سکته زد...
من:پانیذ پاشو داری عمه میشی پاشو
دیانا:نیکاااا به خدا میکشمت...
جیغ زدم از تخت پریدم پایین
من:به من چه خو راست میگم دیگه...
دیانا:تو و پانیذم دیشب پیش هم خواب بودید پس منم دارم خاله میشم
من:خفه شو بابا برا من و پانیذ فرق داره...
دیانا دوباره حرصی شد افتاد دنبالم هی دور تخت پانیذ چرخ میزدیم...
پانیذ:یکی به منم میگه چه خبر شده؟
من:داری عمه میشییی
پانیذ:جدی
دیانا:دوروغ میگهههه😩
ممد:چه خبره اینجا 😡
با داد ممد هممون سر جامون ایستادیم دست از جیغ جیغ برداشتیم
ممد:روز جمعه هم از دست شما آرامش نداریم😑😡
من:ببخشید 😂
ممد:نخند بچه
من:چشم 🤭
ممد که از اتاق رفت صدای خنده سه تامون اتاق و برداشت که صدای ممد از بیرون اتاق اومد...
ممد:جای خنده بیاید یه صبحانه بدید دست ما مردیم از گشنگی...
۳تاشون:اومدیم
پانیذ:من خوابم میاد...
من:من سرحالم اتفاقا چون امروز متین از دبی بر میگرده
پانیذ و دیانا:اووووو
دیانا:شما کی به ارسلان میخواید بگید داستان عشقتون رو که دیگه خدا بخواد شمام عقد کنید
من:نمیدونم فعلا بزار متین بیاد یه کاریش میکنیم
یهو دیدم پانیذ رفت توی خودش...
فهمیدم ناراحت شده چون هممون یکی رو داریم ولی اون نه برا همین سری بحث و عوض کردم
من:هرکی آخر برسه باید ظرفا رو بشوره
با آخرین سرعتم رفتم سمت آشپز خونه اون دوتام سری پشتم راه افتادن که آخر نمونن
سر ظرف همیشه خونه ما دعوا بود هیجکس دوست نداشت ظرفا رو بشوره آخرم اون ظرفشور بدبخت میشوره همرو نمیدونم ما چرا دعوا داریم..😂
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۲۷.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.