تیغ 8
وانشات تیغ پارت 8
از زبون ا/ت:
شروع به کار کرد کنترلی روی خودم نداشتم میخواستم پسش بزنم ولی نمیتونستم نمیشد
اون میتونست منو کنترل کنه ولی چرا.... چرا یه ادم قریبه..... میتونه وقتی که منو تو دستاش گرفته هرکاری که بخواد باهام بکنه.... این بهم حس بدی میده... نمیخوام اینجوری زندگیم تباه بشه..... حرکاتش رو داشت کم کن شروع میکرد دیگه نمیتونستم پسش بزنم ناله هام در اومده بود... کنترلی روشون نداشتم.... اشکام داشتن سرازیر میشدن ولی جلوشون رو میگرفتم...
بعد از چن مین ارضا شدم..... و اون نیومده بود.. و بعد از یکم حرکت دادن بالاخره روی شکمم اومد.... دیگه کنترلیروی اشکام نداشم فقط میخواستم برم.... چراپسش نزدم..... چرا هولش ندادم...... بلتد شدم هولش دادم به عقب لباسان رو توی دستم گرفتم و از اتاق اومدم بیرون پله هارو تا جایی که میتوسنتم سریع دویدم و ازشون پایین اومدم کمرم درد میکرد سرم گیج میرفت اخساس خوبی نداشتم.... که در باز شد و با خوردن نور توی صورتم دیگه چیزی رو حس نکردم.... و تنها تصویری که دیدم تصویر یه مرد تقریبا قد بلند با کت قهوه ای بود....
دیگه چیزی تفهمیدم.. تا زمانی که روی یه تخت با لباس های راحتی از هوش اومدم و خواستم بلند شم و برم که مچ دستم تویط چیزی کشیده شد
به عقب نگاه کردم دستم توسط یه دستبند بسته شده بود حالا علاوه بر احساس پوچی و بی حسی احساس بدبختی هم میکردم(😐😐😐😶حالا بدبختم کردمت منتظر چیزای بیشتر باش)
داد زدم کمک خواستم ولی کسی چیزی نگفت انگار توی یه خونه ی متروکه بودم خودم و خودم تک و تنها وقتی حوابی نگرفتم روی تخت دراز کشیدم تا دستم راحت باشه داشتم به اینکه چه اتفاقی افتاد فکر میکردم... که در با صدای جیر میر بدی باز شد و دو تا مرد وارد شدن.... اونا کی بودن... چرا اینجا بودن.... اینجا کجاس... کلی شوال داشتم روی تخت نشستم و با داد گفتم
ا/ت: من از اینجا میخوام برم!؟ شما کی هستین... من کجام.. بامن چیکار دارین... چرا ولم نمیکیند... بدبختم کردی.. با کره گی مو ازم گرفتید... بازم ولم نمیکنید.....
تهیونگ: بالاخره بهوش اومدی... از این به بعد تو خدمتکار این عمارتی.. اسم من اقا ی کیم هستش
و این اقای جئون خدمتکارا با ما ارباب میگن البته معمولا پس تو هم همینکار و کن
ا/ت: برو گمشو بابا.... اوسکل..... کلفت گیر اوردی... فک کردی من میام بشور بسام بکنم... خواب دیدی خیرباشه... من از اینجا میخوام برم... خدمتکارم میخوایید برید یه جای دیگه... من ادم این چیزا نیستم
جنگکوک: اممم... زبونت اخر کار دستت میده فک کنم نیازه یکی قانون های اینجا رو بهت بگه...
راستش میخواستم شرطا برسه ولی پی وی بمب بارون شده بود😐😂😂بخاطر همین گذاشتمش امیدوارم خوشتون بیادو راضی باشید😶😶😶😶🫠
از زبون ا/ت:
شروع به کار کرد کنترلی روی خودم نداشتم میخواستم پسش بزنم ولی نمیتونستم نمیشد
اون میتونست منو کنترل کنه ولی چرا.... چرا یه ادم قریبه..... میتونه وقتی که منو تو دستاش گرفته هرکاری که بخواد باهام بکنه.... این بهم حس بدی میده... نمیخوام اینجوری زندگیم تباه بشه..... حرکاتش رو داشت کم کن شروع میکرد دیگه نمیتونستم پسش بزنم ناله هام در اومده بود... کنترلی روشون نداشتم.... اشکام داشتن سرازیر میشدن ولی جلوشون رو میگرفتم...
بعد از چن مین ارضا شدم..... و اون نیومده بود.. و بعد از یکم حرکت دادن بالاخره روی شکمم اومد.... دیگه کنترلیروی اشکام نداشم فقط میخواستم برم.... چراپسش نزدم..... چرا هولش ندادم...... بلتد شدم هولش دادم به عقب لباسان رو توی دستم گرفتم و از اتاق اومدم بیرون پله هارو تا جایی که میتوسنتم سریع دویدم و ازشون پایین اومدم کمرم درد میکرد سرم گیج میرفت اخساس خوبی نداشتم.... که در باز شد و با خوردن نور توی صورتم دیگه چیزی رو حس نکردم.... و تنها تصویری که دیدم تصویر یه مرد تقریبا قد بلند با کت قهوه ای بود....
دیگه چیزی تفهمیدم.. تا زمانی که روی یه تخت با لباس های راحتی از هوش اومدم و خواستم بلند شم و برم که مچ دستم تویط چیزی کشیده شد
به عقب نگاه کردم دستم توسط یه دستبند بسته شده بود حالا علاوه بر احساس پوچی و بی حسی احساس بدبختی هم میکردم(😐😐😐😶حالا بدبختم کردمت منتظر چیزای بیشتر باش)
داد زدم کمک خواستم ولی کسی چیزی نگفت انگار توی یه خونه ی متروکه بودم خودم و خودم تک و تنها وقتی حوابی نگرفتم روی تخت دراز کشیدم تا دستم راحت باشه داشتم به اینکه چه اتفاقی افتاد فکر میکردم... که در با صدای جیر میر بدی باز شد و دو تا مرد وارد شدن.... اونا کی بودن... چرا اینجا بودن.... اینجا کجاس... کلی شوال داشتم روی تخت نشستم و با داد گفتم
ا/ت: من از اینجا میخوام برم!؟ شما کی هستین... من کجام.. بامن چیکار دارین... چرا ولم نمیکیند... بدبختم کردی.. با کره گی مو ازم گرفتید... بازم ولم نمیکنید.....
تهیونگ: بالاخره بهوش اومدی... از این به بعد تو خدمتکار این عمارتی.. اسم من اقا ی کیم هستش
و این اقای جئون خدمتکارا با ما ارباب میگن البته معمولا پس تو هم همینکار و کن
ا/ت: برو گمشو بابا.... اوسکل..... کلفت گیر اوردی... فک کردی من میام بشور بسام بکنم... خواب دیدی خیرباشه... من از اینجا میخوام برم... خدمتکارم میخوایید برید یه جای دیگه... من ادم این چیزا نیستم
جنگکوک: اممم... زبونت اخر کار دستت میده فک کنم نیازه یکی قانون های اینجا رو بهت بگه...
راستش میخواستم شرطا برسه ولی پی وی بمب بارون شده بود😐😂😂بخاطر همین گذاشتمش امیدوارم خوشتون بیادو راضی باشید😶😶😶😶🫠
۹.۹k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.