داستان میانجیگری زن ها قسمت دو
برادر خندید و سرعت کم کرد. رو به روی مجتمع نگه داشتند.
- آماده ای؟
نگاه آذر به مجتمع بود. آذر اندامی، دختر ساده ای در ایران، کشوری مرد سالار، پادشاهی ساده و وابسته ای که قدرتش به نفتش بود و عقل ها در غل و زنجیر بود و اگر تلاش برای بدست آوردن لقمه ای نون وقتی می گذاشت مردها می توانستند تحصیلی داشته باشند و بعضی زن ها مدت کوتاهی درس می خواندند و همان به اثبات خود در جامعه می گذشت.
شخصی که دم در بود با دیدن آذر به سویش دوید.
- خانم آذر اندامی!
با وقار یک بانوی ایرانی پاسخ داد:
- خودم هستم.
- بفرمائید من راهنمایی تون می کنم.
با قدم هایی مطمئن و آهسته از پلکان بالا رفت. سالن بالایی که دور تا دور شیشه بود یک میز کار دوازده نفر داشت که یازده مرد در دورش نشسته بودند. هفت مرد مو مشکی و چهار مرد چشم رنگی. با دیدن وی از جا برخاستند. یکی از مردهای ایرانی با افتخار به آذر اشاره کرد و گفت:
- معرفی می کنم! بانوی اصیل سرزمین هزار و یک شب! خانم آذر اندامی.
به احترامش برخاستند. چشمان مشتاق دختر را دید که هیچ بیشتر از دیگران نداشت و خود را بهتر نشان نمی داد. قلب مهربان و عقل پربار او در مقابل دیدگان قرار نمی گرفت. آذر که این صحنه را بارها در تصور خود گنجانده بود به همان آرامی به پیش رفت و در حالی که دستانش در مقابل بدنش کیف را گرفته بودند گفت:
- از دیدار با شما ابراز خوشحالی می کنم آقایون!
همه با اشتیاق بلند شدند و مردان مو بور تا کمر خم شده و مردان مو مشکی لبخند زدند. یکی از آقایون چشم رنگی به انگلیسی گفت:
- خوش اومدید بانوی جوان و باهوش! بفرمایید بنشینید.
به سوی صندلی بالای میز رفت و نشست. مرد مو مشکی سخن را آغاز کرد:
- واکسن اکتشافی شما بیش ازحد تصور ما سران جهان رو تحد تاثیر قرار داد. می خواستن شما رو ببینند و کنجکاوی شون درباره این بانوی فهیم بر طرف بشه.
آذر با لبخند رو به مردان سر تکان داد. سوال ها شروع شد. چند سالتان است؟ چطور به این رشته روی آوردید؟ چه مدت است فکر ساختن این واکسن به ذهنتان رسیده است؟ چه چیزی باعث این تفکر شد؟ در این راه چه کمکتان کرد؟ در این راه چه افرادی شما را حمایت کردند؟ استادان شما چه کسانی بودند؟ آذر نیز با آرامش به تمامی سخنان پاسخ می داد. رفتار و وقار آن بانوی ایرانی آنچنان در ذهن مردان موندگار شد که تا سالها بعد به فراموشی نسپاردند.
- آماده ای؟
نگاه آذر به مجتمع بود. آذر اندامی، دختر ساده ای در ایران، کشوری مرد سالار، پادشاهی ساده و وابسته ای که قدرتش به نفتش بود و عقل ها در غل و زنجیر بود و اگر تلاش برای بدست آوردن لقمه ای نون وقتی می گذاشت مردها می توانستند تحصیلی داشته باشند و بعضی زن ها مدت کوتاهی درس می خواندند و همان به اثبات خود در جامعه می گذشت.
شخصی که دم در بود با دیدن آذر به سویش دوید.
- خانم آذر اندامی!
با وقار یک بانوی ایرانی پاسخ داد:
- خودم هستم.
- بفرمائید من راهنمایی تون می کنم.
با قدم هایی مطمئن و آهسته از پلکان بالا رفت. سالن بالایی که دور تا دور شیشه بود یک میز کار دوازده نفر داشت که یازده مرد در دورش نشسته بودند. هفت مرد مو مشکی و چهار مرد چشم رنگی. با دیدن وی از جا برخاستند. یکی از مردهای ایرانی با افتخار به آذر اشاره کرد و گفت:
- معرفی می کنم! بانوی اصیل سرزمین هزار و یک شب! خانم آذر اندامی.
به احترامش برخاستند. چشمان مشتاق دختر را دید که هیچ بیشتر از دیگران نداشت و خود را بهتر نشان نمی داد. قلب مهربان و عقل پربار او در مقابل دیدگان قرار نمی گرفت. آذر که این صحنه را بارها در تصور خود گنجانده بود به همان آرامی به پیش رفت و در حالی که دستانش در مقابل بدنش کیف را گرفته بودند گفت:
- از دیدار با شما ابراز خوشحالی می کنم آقایون!
همه با اشتیاق بلند شدند و مردان مو بور تا کمر خم شده و مردان مو مشکی لبخند زدند. یکی از آقایون چشم رنگی به انگلیسی گفت:
- خوش اومدید بانوی جوان و باهوش! بفرمایید بنشینید.
به سوی صندلی بالای میز رفت و نشست. مرد مو مشکی سخن را آغاز کرد:
- واکسن اکتشافی شما بیش ازحد تصور ما سران جهان رو تحد تاثیر قرار داد. می خواستن شما رو ببینند و کنجکاوی شون درباره این بانوی فهیم بر طرف بشه.
آذر با لبخند رو به مردان سر تکان داد. سوال ها شروع شد. چند سالتان است؟ چطور به این رشته روی آوردید؟ چه مدت است فکر ساختن این واکسن به ذهنتان رسیده است؟ چه چیزی باعث این تفکر شد؟ در این راه چه کمکتان کرد؟ در این راه چه افرادی شما را حمایت کردند؟ استادان شما چه کسانی بودند؟ آذر نیز با آرامش به تمامی سخنان پاسخ می داد. رفتار و وقار آن بانوی ایرانی آنچنان در ذهن مردان موندگار شد که تا سالها بعد به فراموشی نسپاردند.
۲.۹k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.