پارت ۱۶ ( برادر خونده)
سورا:جونگ کوک بیا بیرون با زبون خوش میگم -عووو چه زبون خوشی ب سورا:اوکیه من میرم اتاق خودت فضولی -در اتاق من قفله کلیدشم دست خودمه ضایع😂😂😂 دیگه هیچ حرفی از سورا نشنیدم پس رفته اتاقش چه باحاله سمت میز تختش رفتم رو میز قاب عکس خودش بودو یه دختره فکر کنم دوستشه چقدر سورا اینجا قیافش کیوته سنشم اینجا کمتر میخوره عکسو گذاشتم سرجاش که یه دفتر توجهمو جلب کرد دفترو برداشتم روش نوشته بود خاطرات یه بیچاره از اسمش خندم گرفت نگو سورا خاطره هاشو می نویسه صفحه اولشو باز کردم نوشته بود نخون نخون نخون تو خیلی فضولی اگه بخونی نمی بخشمت بازم خندیدم ولی این باعث نمی شد نخونمش بزار حالا که اومدم بخونم صفحه ی بعدی رو زدم من خیلی خوشحالم چون دارم خاطره هامو می نویسم این خیلی خوبه این دفترو بابام برام خرید خیلی خوشگله من دوسش دارم من پنج سالمه و هیچ چی بلد نیستم بنویسم اینو مامانم نوشته اروم خندیدم واقعن فکر کردم خودش اینو نوشته ولی مامانش از زبون سورا نوشته صب کن مامانش ینی اینو از اون زمون داره
صفحه های بعد و زدم چند تا نقاشی که سورا از بچگیش کشیده بود ینی اینجوری میخواسته خاطره هاشو بنویسه جالب این بود تو همه نقاشی ها خودشم حضور داشت چند صفحه بعد یه ماشین کشیده بود که انگار تصادف کرده بود بالای صفحه نوشته بود من دیدمش اون روزو اون اخرین نقاشی بود که کشیده بود صفحه های بعدشو ورق زدم اینبار نوشته بود تا خواستم بخونم حس کردم در اتاق باز شد سریع دفترو تو لباسام قایم کردم سورا با خشم بهم زل زده بود -سورا چی جوری اومدی😐 سورا:چه فرقی میکنه اتاق خودمه -اره پس منم میرم سورا:اره بهتره بری از اتاقش بیرون اومدم و یه راست رفتم تو اتاق خودم دفترو که تو لباسام قایم کرده بودمو یه جا قایمش کردم بعدا حتما باید بخونمش
از زبان سورا: ینی تو اتاقم این همه وقت چیکار میکرد خوب شد زودتر اون کلید دیگه اتاقمو پیدا کردم ولش کن امیدوارم فضولی نکرده باشه هعی خدا می بینی هیچوقت شانس واسه پیدا کردن یه کارو نداشتم از کی منتظر زنگ اون اقاهه هستم ولی انگار به قول سانی مسخرم کرده رو تختم نشستم کار خاصی نداشتم خیلی خوابم میاد باید بخوابم با صدای زنگ گوشیم دست از سر خواب شیرینم برداشتم و با بی حوصلگی به صفحه گوشیم زل زدم کیه این تماسو اوکی کردم -الو سلام --سلام خانوم کیم سورا -بله خودم هستم شما --من کارمند کمپانی بیگ هیتم راجب کار عکاسی که میخواستین استخدام کنید شما قبول شدید -واقعا استخدام شدم از کی میتونم بیام --پس فردا اینجا باشید -باشه حتمن --خداحافظ -خداحافظ بعد از قطع شدن تماس با تمام خوشحالی بلند جیغ زدم وای باورم نمیشه واقعن استخدام شدم اینو حتما باید به سانی بگم دارم از خوشحالی بال در میارم **********
صفحه های بعد و زدم چند تا نقاشی که سورا از بچگیش کشیده بود ینی اینجوری میخواسته خاطره هاشو بنویسه جالب این بود تو همه نقاشی ها خودشم حضور داشت چند صفحه بعد یه ماشین کشیده بود که انگار تصادف کرده بود بالای صفحه نوشته بود من دیدمش اون روزو اون اخرین نقاشی بود که کشیده بود صفحه های بعدشو ورق زدم اینبار نوشته بود تا خواستم بخونم حس کردم در اتاق باز شد سریع دفترو تو لباسام قایم کردم سورا با خشم بهم زل زده بود -سورا چی جوری اومدی😐 سورا:چه فرقی میکنه اتاق خودمه -اره پس منم میرم سورا:اره بهتره بری از اتاقش بیرون اومدم و یه راست رفتم تو اتاق خودم دفترو که تو لباسام قایم کرده بودمو یه جا قایمش کردم بعدا حتما باید بخونمش
از زبان سورا: ینی تو اتاقم این همه وقت چیکار میکرد خوب شد زودتر اون کلید دیگه اتاقمو پیدا کردم ولش کن امیدوارم فضولی نکرده باشه هعی خدا می بینی هیچوقت شانس واسه پیدا کردن یه کارو نداشتم از کی منتظر زنگ اون اقاهه هستم ولی انگار به قول سانی مسخرم کرده رو تختم نشستم کار خاصی نداشتم خیلی خوابم میاد باید بخوابم با صدای زنگ گوشیم دست از سر خواب شیرینم برداشتم و با بی حوصلگی به صفحه گوشیم زل زدم کیه این تماسو اوکی کردم -الو سلام --سلام خانوم کیم سورا -بله خودم هستم شما --من کارمند کمپانی بیگ هیتم راجب کار عکاسی که میخواستین استخدام کنید شما قبول شدید -واقعا استخدام شدم از کی میتونم بیام --پس فردا اینجا باشید -باشه حتمن --خداحافظ -خداحافظ بعد از قطع شدن تماس با تمام خوشحالی بلند جیغ زدم وای باورم نمیشه واقعن استخدام شدم اینو حتما باید به سانی بگم دارم از خوشحالی بال در میارم **********
۷۷.۰k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.