"I fell in love with someone'' (P28)
"I fell in love with someone'' (P28)
رفتم بیرون وقتی رفتم با چهره ی سرد عصبی کوک روبه رو شدم..
ا.ت : کوک..ت..
کوک : ساکت ا.ت! *داد،عصبی*
از لحن حرف زدنش ترسیدم..ام..ام..اما...م..مگه من چیکار کردم...
کوک نزدیکم شد جوری داشت بهم زل میزد که میخواست کارش بکنه.(نمیخوام ذهنتون منحرف شه ولی اون کار نیس) چشم هاشو قرمز شده از چشم های عصبانیت میبارید..وقتی منو بین دیوار قرار داد ترس وجودم گرفت...اون زبونم نمیچرخید تا چیزی بگم...
کوک : تو...
کوک با دیدن لیا حرفش قطع شد...
لیا : چ..چیزی شده.؟
کوک به ا.ت زل زد...
کوک : لیا میشه بری*سرد،اروم*
لیا محل ترک کرد*
فلش بک موقع لیا :
لیا" از حرف ا.ت عصبی شدم اون...اون واقعا میخواد مخم بزنه رفتم جلو آینه موهام درست کنم اون لعنتی موهام خراب کرد...داشتم درسش میکردم که صدای دادی شنیدم..ا.ون ص.صدای جونگ کوک نیست؟ یعنی چی شده نکنه..کوک و ا.ت باهم نیستن خوشحالی ازم میبارید رفتم گوشم جلو در قرار دادم تا بشنوم چی میگن...
پایان فلش بک :
ا.ت : جونگ کوک چت شده؟ *بغض*
کوک : مگه نگفتم بهت هیچ جا نرو
ا.ت : چیکار کردم مگه اون لیا..اومد..رو کفش هام راه رفت رفتم کفشم تمیز کردم..ول..
کوک : بسه ا.ت بسه نمیخوام به این دروغ هات گوش بدم*داد*
داشت بغضم میترکید..جونگکوک چش شده...
ا.ت : تو...ب..بهم..اع..عتماد..نداری*بغض*
از بغض که تو گلوم گیر کرده لکنت گرفتم سعی کردم بغضم نشون ندم ولی اون رفت...
اجازه دادم اشکام جاری بشن...رو زمین نشستم خودم بغل کردم که احساس کردم یه نفر جلوم..نگاهم بهش دادم اون..نامجون بود!
نامجون : ا.ت *تعجب*
سعی کردم جلو اشک هام بگیرم ولی فایده نشد اون اومد کنارم نشست به آرومی گفت...
نامجون : ا.ت تو چرا اینجایی چی شده؟..حالت خوبه؟
ا.ت : تظاهر..ن..نکن..نگرانمی
نامجون : ا.ت آروم باش بگو چی شده؟
نامجون مگه رفیق کوک نیست پس چرا تظاهر میکنه نگرانم...شاید واقعا یه نفر هست که درکم کنه دیگه نتونستم تحمل کنم خواستم حرفی بزنم ولی زبونم نمیچرخید از بغض زدم زیر گریه...ولی..با چیزی که احساس کردم تو بغل یه نفرم...ادامه داره
رفتم بیرون وقتی رفتم با چهره ی سرد عصبی کوک روبه رو شدم..
ا.ت : کوک..ت..
کوک : ساکت ا.ت! *داد،عصبی*
از لحن حرف زدنش ترسیدم..ام..ام..اما...م..مگه من چیکار کردم...
کوک نزدیکم شد جوری داشت بهم زل میزد که میخواست کارش بکنه.(نمیخوام ذهنتون منحرف شه ولی اون کار نیس) چشم هاشو قرمز شده از چشم های عصبانیت میبارید..وقتی منو بین دیوار قرار داد ترس وجودم گرفت...اون زبونم نمیچرخید تا چیزی بگم...
کوک : تو...
کوک با دیدن لیا حرفش قطع شد...
لیا : چ..چیزی شده.؟
کوک به ا.ت زل زد...
کوک : لیا میشه بری*سرد،اروم*
لیا محل ترک کرد*
فلش بک موقع لیا :
لیا" از حرف ا.ت عصبی شدم اون...اون واقعا میخواد مخم بزنه رفتم جلو آینه موهام درست کنم اون لعنتی موهام خراب کرد...داشتم درسش میکردم که صدای دادی شنیدم..ا.ون ص.صدای جونگ کوک نیست؟ یعنی چی شده نکنه..کوک و ا.ت باهم نیستن خوشحالی ازم میبارید رفتم گوشم جلو در قرار دادم تا بشنوم چی میگن...
پایان فلش بک :
ا.ت : جونگ کوک چت شده؟ *بغض*
کوک : مگه نگفتم بهت هیچ جا نرو
ا.ت : چیکار کردم مگه اون لیا..اومد..رو کفش هام راه رفت رفتم کفشم تمیز کردم..ول..
کوک : بسه ا.ت بسه نمیخوام به این دروغ هات گوش بدم*داد*
داشت بغضم میترکید..جونگکوک چش شده...
ا.ت : تو...ب..بهم..اع..عتماد..نداری*بغض*
از بغض که تو گلوم گیر کرده لکنت گرفتم سعی کردم بغضم نشون ندم ولی اون رفت...
اجازه دادم اشکام جاری بشن...رو زمین نشستم خودم بغل کردم که احساس کردم یه نفر جلوم..نگاهم بهش دادم اون..نامجون بود!
نامجون : ا.ت *تعجب*
سعی کردم جلو اشک هام بگیرم ولی فایده نشد اون اومد کنارم نشست به آرومی گفت...
نامجون : ا.ت تو چرا اینجایی چی شده؟..حالت خوبه؟
ا.ت : تظاهر..ن..نکن..نگرانمی
نامجون : ا.ت آروم باش بگو چی شده؟
نامجون مگه رفیق کوک نیست پس چرا تظاهر میکنه نگرانم...شاید واقعا یه نفر هست که درکم کنه دیگه نتونستم تحمل کنم خواستم حرفی بزنم ولی زبونم نمیچرخید از بغض زدم زیر گریه...ولی..با چیزی که احساس کردم تو بغل یه نفرم...ادامه داره
۲۷.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.