Korean war
PART¹²
روی زمین دراز کشید ، چشم هاشو بست ، نسیم خنکی میوزید و موهای پسرک رو تو هوا به رقص در میآورد، همه جا ساکت بود، پسرک خسته بود ، خیلی خسته ، از صبح مدام تمرین های سخت و طاقت فرسا داشت ، از طرفی زخم زانوش خون ریزی کرده ، ذهنش خسته بود به خاطر ژنرال ، آمادگی گریه کردن داشت ، اون فقط ۱۸ سالش بود ، این همه سختی اونم ناگهان واقعا قابل تحمل نبود ، پسرک نازدردونه ای که تو پر قو بزرگ شده ، این همه سختی واقعا تحملش غیر ممکن هست براش ، اولین قطره اشک از چشمش جاری شد ،
دومین قطره ،
سومین قطره ،
قطره های اشک اش از هم سبقت گرفتند ، غرق گریه کردن بود که با برخورد انگشت یه نفر روی گونش به سرعت چشماشو باز کرد ، پناه برخدا ، چشماش داشت درست میدید؟ جیمین؟ این وقت شب؟ اینجا؟
+ج..جیمین!
جیمین ، کوک رو از روی زمین بلند کرد و بغلش کرد
&چرا گریه میکردی؟ جونگکوکی؟ چیشده پسر؟
کوک خودشو بیشتر توی بغل جیمین فشار داد ، به لباس جیمین چنگ میزد..گریه هاش شدید تر شد ، جیمین محکم تر بغلش کرد
& هیش..آروم باش جونگکوکی
بعد چند دقیقه گریه کردن ،کوک آروم شد ، از بغل جیمین بیرون اومد ، با چشمای اشکیش به جیمین نگاه کرد
+ تو اینجا چیکار میکنی هیونگ؟
& کوک فکر کردی تنهات میذارم؟ من که بهت گفته بودم جهنم هم بری دنبالت میام ، من خیلی وقته منتظرتم اینجا ، نگران نباش هیونگ مواظبته
+ جیمینی دلم تنگ شده بود برات
& منم همینطور بچه..چرا گریه میکردی؟ چیزی شده؟
کوک همه چیز رو از اول اومدنش تا الان برای جیمین تعریف کرد..
& نگران نباش بچه..از فردا بیا پیش خودم..هواتو دارم..الانم دیر وقته باید بخوابی..پاشو پاشو
کوک به سختی بلند شد و با کمک جیمین به اتاقش رفت
روی زمین دراز کشید ، چشم هاشو بست ، نسیم خنکی میوزید و موهای پسرک رو تو هوا به رقص در میآورد، همه جا ساکت بود، پسرک خسته بود ، خیلی خسته ، از صبح مدام تمرین های سخت و طاقت فرسا داشت ، از طرفی زخم زانوش خون ریزی کرده ، ذهنش خسته بود به خاطر ژنرال ، آمادگی گریه کردن داشت ، اون فقط ۱۸ سالش بود ، این همه سختی اونم ناگهان واقعا قابل تحمل نبود ، پسرک نازدردونه ای که تو پر قو بزرگ شده ، این همه سختی واقعا تحملش غیر ممکن هست براش ، اولین قطره اشک از چشمش جاری شد ،
دومین قطره ،
سومین قطره ،
قطره های اشک اش از هم سبقت گرفتند ، غرق گریه کردن بود که با برخورد انگشت یه نفر روی گونش به سرعت چشماشو باز کرد ، پناه برخدا ، چشماش داشت درست میدید؟ جیمین؟ این وقت شب؟ اینجا؟
+ج..جیمین!
جیمین ، کوک رو از روی زمین بلند کرد و بغلش کرد
&چرا گریه میکردی؟ جونگکوکی؟ چیشده پسر؟
کوک خودشو بیشتر توی بغل جیمین فشار داد ، به لباس جیمین چنگ میزد..گریه هاش شدید تر شد ، جیمین محکم تر بغلش کرد
& هیش..آروم باش جونگکوکی
بعد چند دقیقه گریه کردن ،کوک آروم شد ، از بغل جیمین بیرون اومد ، با چشمای اشکیش به جیمین نگاه کرد
+ تو اینجا چیکار میکنی هیونگ؟
& کوک فکر کردی تنهات میذارم؟ من که بهت گفته بودم جهنم هم بری دنبالت میام ، من خیلی وقته منتظرتم اینجا ، نگران نباش هیونگ مواظبته
+ جیمینی دلم تنگ شده بود برات
& منم همینطور بچه..چرا گریه میکردی؟ چیزی شده؟
کوک همه چیز رو از اول اومدنش تا الان برای جیمین تعریف کرد..
& نگران نباش بچه..از فردا بیا پیش خودم..هواتو دارم..الانم دیر وقته باید بخوابی..پاشو پاشو
کوک به سختی بلند شد و با کمک جیمین به اتاقش رفت
۶.۲k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.