❀jimin❃وانشات❀
با کلافگی و بغضی که ناشی از دوری جیمین بود، روی زمین نشستم و با چشمهایی که پردهای از اشک دیدشون رو تار کرده بود، به کاغذهای ریخته شده روی زمین خیره شدم.
به میز چوبی تکیه زدم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم.
با ناراحتی نگاهی به ساعت توی اتاق انداختم و با اکو شدن صدای حرکت عقربههاش توی مغزم، سرم رو به میز کوبیدم.
شاید یکی از مهم ترین روزهای زندگی هر فرد...روز تولدش باشه.
اما من توی این روز، نتونستم کنار مهم و عزیزترین آدم زندگیم باشم..
از پنجرهی توی اتاق، نگاهی به آسمون تیره رنگ نیمه شب انداختم و با دیدن قرص ماه، بی توجه به کاغذهای سفید پخش شده روی زمین از جام بلند شدم و با چنگ زدن کیفم؛ به سمت در هجوم بردم.
با خروجم از ساختمون، نگاهی به آسمونی که ابرهاش خبر از بارش بارون رو میدادن، انداختم و برای گرفتن تاکسی کمی جلوتر رفتم.
ناامید نگاهی به خیابونی که تاریکتر از هر زمان دیگهای بود، انداختم و نگاهم رو به صفحهی دایره شکل ساعتم دوختم.
با فکر به اینکه ممکنه جیمین هنوز به خوابگاه برنگشته باشه، مسیرم رو به سمت کمپانی کج کردم.
کمپانی جیمین و شرکت مهندسی من، فاصله چندانی باهم نداشتن اما انگار اون شب، همه چی دست به دست هم داده بود تا من دیر و دیرتر به کمپانی برسم.
با خیس شدن گونهام، نگاهی به آسمون گرفته که بالاخره تصمیم به باریدن گرفته بود، انداختم و به قدمهام سرعت دادم.
نگاهی به آدمهای اطرافم انداختم که هر کدوم چتر به دست، نشون میدادن که انتظار چنین بارونی رو داشتن..هر کدومشون با سرعت از کنار هم رد میشدن و به سمت مقصدی که تنها خودشون ازش باخبر بودن حرکت میکردند.
بعد از پیادهروی مسافت نسبتا طولانیای، با دیدن تابلوی بزرگ کمپانی پاهام جونی دوباره و قدمهام سرعت بیشتری گرفت.
کمتر از چند متر با کمپانی فاصله داشتم که با دیدن موجودی که با هودی خاکستری از کمپانی بیرون اومد و در حالی که هر لحظه بیش از پیش توی خودش جمع میشد، به سمت مقصدی نامعلوم قدم برمیداشت؛ سرجام ثابت شدم.
با روشن شدن ناگهانی آسمون و صدای بلند رعد و برق، با ترس تکونی خوردم و از شوک بیرون اومدم.
مسیرم رو به سمت اون موجود خاکستری پوشِ آشنا که هر لحظه بیشتر از کمپانی دور میشد، تغییر دادم.
به سرعت به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. با قرار گرفتن مانعی مقابل راهش، سرش رو بالا آورد و نگاهش توی نگاهم قفل شد.
کمی بیشتر بهش نزدیک شدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
با حس گرمی دستهاش دور کمرم، بالاخره بعد از چندین ساعت اشک ریختن، لبخندی زدم و سرم رو توی گردنش فرو بردم.
لبهام رو به گوشش چسبوندم و با انرژی که برام باقی مونده بود، زمزمه وار گفتم:
-حاضرم تا ابد طولانی ترین مسیرهارو بخاطرت طی کنم تا مطمئن باشم آخرش میتونم اینجوری توی آغوشت آروم بگیرم...تا مطمئن باشم قرار نیست هیچ وقت از دستم ناراحت باشی..
بوسهای روی گوشش نشوندم و به چشمهاش خیره شدم:
-دلم میخواد تا آخرین روز از عمرم؛ هر سال روز تولدت، حضور پررنگت رو توی زندگیم آرزو کنم..چه زیر قطرههای بارون..یا حتی زیر پرتوهای گرم آفتاب..فقط حضور توئه که بدترین لحظات زندگیم رو به خاصترین خاطرات تبدیل میکنه..پس قول بده تا ابد..با من و برای من بمونی...میمونی واسم پارک جیمین؟؟
بعد از این حرف، لبهام رو به لبهاش مهر زدم و قبل از غرق شدن توی دریای شیرین لبهاش، زمزمه وار گفتم:
-تولدت مبارک مرد من...
به میز چوبی تکیه زدم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم.
با ناراحتی نگاهی به ساعت توی اتاق انداختم و با اکو شدن صدای حرکت عقربههاش توی مغزم، سرم رو به میز کوبیدم.
شاید یکی از مهم ترین روزهای زندگی هر فرد...روز تولدش باشه.
اما من توی این روز، نتونستم کنار مهم و عزیزترین آدم زندگیم باشم..
از پنجرهی توی اتاق، نگاهی به آسمون تیره رنگ نیمه شب انداختم و با دیدن قرص ماه، بی توجه به کاغذهای سفید پخش شده روی زمین از جام بلند شدم و با چنگ زدن کیفم؛ به سمت در هجوم بردم.
با خروجم از ساختمون، نگاهی به آسمونی که ابرهاش خبر از بارش بارون رو میدادن، انداختم و برای گرفتن تاکسی کمی جلوتر رفتم.
ناامید نگاهی به خیابونی که تاریکتر از هر زمان دیگهای بود، انداختم و نگاهم رو به صفحهی دایره شکل ساعتم دوختم.
با فکر به اینکه ممکنه جیمین هنوز به خوابگاه برنگشته باشه، مسیرم رو به سمت کمپانی کج کردم.
کمپانی جیمین و شرکت مهندسی من، فاصله چندانی باهم نداشتن اما انگار اون شب، همه چی دست به دست هم داده بود تا من دیر و دیرتر به کمپانی برسم.
با خیس شدن گونهام، نگاهی به آسمون گرفته که بالاخره تصمیم به باریدن گرفته بود، انداختم و به قدمهام سرعت دادم.
نگاهی به آدمهای اطرافم انداختم که هر کدوم چتر به دست، نشون میدادن که انتظار چنین بارونی رو داشتن..هر کدومشون با سرعت از کنار هم رد میشدن و به سمت مقصدی که تنها خودشون ازش باخبر بودن حرکت میکردند.
بعد از پیادهروی مسافت نسبتا طولانیای، با دیدن تابلوی بزرگ کمپانی پاهام جونی دوباره و قدمهام سرعت بیشتری گرفت.
کمتر از چند متر با کمپانی فاصله داشتم که با دیدن موجودی که با هودی خاکستری از کمپانی بیرون اومد و در حالی که هر لحظه بیش از پیش توی خودش جمع میشد، به سمت مقصدی نامعلوم قدم برمیداشت؛ سرجام ثابت شدم.
با روشن شدن ناگهانی آسمون و صدای بلند رعد و برق، با ترس تکونی خوردم و از شوک بیرون اومدم.
مسیرم رو به سمت اون موجود خاکستری پوشِ آشنا که هر لحظه بیشتر از کمپانی دور میشد، تغییر دادم.
به سرعت به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. با قرار گرفتن مانعی مقابل راهش، سرش رو بالا آورد و نگاهش توی نگاهم قفل شد.
کمی بیشتر بهش نزدیک شدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
با حس گرمی دستهاش دور کمرم، بالاخره بعد از چندین ساعت اشک ریختن، لبخندی زدم و سرم رو توی گردنش فرو بردم.
لبهام رو به گوشش چسبوندم و با انرژی که برام باقی مونده بود، زمزمه وار گفتم:
-حاضرم تا ابد طولانی ترین مسیرهارو بخاطرت طی کنم تا مطمئن باشم آخرش میتونم اینجوری توی آغوشت آروم بگیرم...تا مطمئن باشم قرار نیست هیچ وقت از دستم ناراحت باشی..
بوسهای روی گوشش نشوندم و به چشمهاش خیره شدم:
-دلم میخواد تا آخرین روز از عمرم؛ هر سال روز تولدت، حضور پررنگت رو توی زندگیم آرزو کنم..چه زیر قطرههای بارون..یا حتی زیر پرتوهای گرم آفتاب..فقط حضور توئه که بدترین لحظات زندگیم رو به خاصترین خاطرات تبدیل میکنه..پس قول بده تا ابد..با من و برای من بمونی...میمونی واسم پارک جیمین؟؟
بعد از این حرف، لبهام رو به لبهاش مهر زدم و قبل از غرق شدن توی دریای شیرین لبهاش، زمزمه وار گفتم:
-تولدت مبارک مرد من...
۵۱.۲k
۲۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.