part ⑤🦭👩🦯
جیهوپ « بورام من تازه اومدم! خودت میدونی من همچین کاری نمیکنم... برنامه ایه که مادر برات چیده
بورام « تو گفتی باهاشون صحبت میکنی هوپ
جیهوپ « بورام من که همش کنار تو بودم! بهم فرصت بده
بورام « با ناراحتی نگاهم رو از هوپ گرفتم و به بیرون نگاه کردم... کمی بعد مقابل شرکت بزرگ مین ماشین ترمز گرفت.... از دور تعدادی از خبرنگار ها پشت سر پسری قد بلند به استقبالمون اومدن! قابل حدس بود که اون پسر کیه... مین یونگی پسر ارشد خاندان مین و وارث همه ی این ملک و املاک.... به کمک جیهوپ از ماشین پیاده شدیم و تعظیم کردیم.... نگاه مین سرد و بی روح بود... دقیقا مثل چیزی که ازش شنیده بودم... با رفتن جیهوپ من موندم و نامزدی که برام ترسناک بود....
یونگی « کلافه پرونده های روی میز رو بستم و سرم رو با دستام گرفتم... اخه ازدواج؟ راه حل بهتری پیدا نکردین ؟ این چیزی که شما برای سود قراردادش رو امضا کردین سرنوشت دوتا انسانه! بورام رو از بچگی میشناختم.... دختر خوبی بود اما.... اما من اونو دوست نداشتم.... اگه مخالفت میکردم از ارث محروم میشدم و مادرم رو ناامید میکردم... اگه موافقت میکردم زندگی بورام نابود میشد.... بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بهم خبر دادن جیهوپ و بورام اومدن... قرار بود کل تایمی که بورام اینجاست من همراهیش کنم.... کتم رو توی اینه مرتب کردم و از پله های شرکت پایین اومدم... خبرنگار ها طبق معمول منتظر بیرون نشسته بودن.... با رسیدن به بورام و جیهوپ چند دقیقه ای محو زیبایی بورام شدم! با اون لباس بی شباهت به فرشته ها نبود! با جیهوپ احوال پرسی کردم و وقتی رفت صدام رو صاف کردم و گفتم « خوش اومدین خانم جانگ... مین یونگی هستم جانشین مدیر
بورام « نگاهم رو از مسیر دور شدن جیهوپ گرفتم و به یونگی خیره شدم.... چهره زیبایی داشت پسری با موهای مشکی جذاب و کت و شلواری که بشدت بهش میومد... ناخداگاه لبخندی کنج لب هام نشست... دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم « خوشبختم جناب مین... منم جانگ بورام هستم...
_هردوتاشون به این فکر میکردن که آیا میتونن با هم کنار بیان؟ میتونن امیدوار باشن که نظر خانواده هاشون عوض بشه؟ یا باید وارد جهنمی بشن که پدر و مادر هاشون براشون ساختن؟
بورام « مزایده چند دقیقه دیگه شروع میشد... اما مگه با این دامن میشد راه رفت؟؟؟؟ خدایااااا جیهوپ خدا کنه یه بچه... نه نه یه زن لنگه خودت گیرت بیاد دهنتو.....
_با حس عطر تلخ و مست کننده ای که صاحبش رو به خوبی میشناخت دستش رو جلوی دهنش گرفت و آروم برگشت... مین دقیقا پشت سرش ایستاده بود ... مشخص بود سعی داره خنده اش رو پنهان کنه اما در اخر موفق نشد و لبخند لثه ای زیبایی تقدیم بورام کرد....
یونگی « در به در دنبال بورام میگشتم که بیرون سالن پیداش کردم...
بورام « تو گفتی باهاشون صحبت میکنی هوپ
جیهوپ « بورام من که همش کنار تو بودم! بهم فرصت بده
بورام « با ناراحتی نگاهم رو از هوپ گرفتم و به بیرون نگاه کردم... کمی بعد مقابل شرکت بزرگ مین ماشین ترمز گرفت.... از دور تعدادی از خبرنگار ها پشت سر پسری قد بلند به استقبالمون اومدن! قابل حدس بود که اون پسر کیه... مین یونگی پسر ارشد خاندان مین و وارث همه ی این ملک و املاک.... به کمک جیهوپ از ماشین پیاده شدیم و تعظیم کردیم.... نگاه مین سرد و بی روح بود... دقیقا مثل چیزی که ازش شنیده بودم... با رفتن جیهوپ من موندم و نامزدی که برام ترسناک بود....
یونگی « کلافه پرونده های روی میز رو بستم و سرم رو با دستام گرفتم... اخه ازدواج؟ راه حل بهتری پیدا نکردین ؟ این چیزی که شما برای سود قراردادش رو امضا کردین سرنوشت دوتا انسانه! بورام رو از بچگی میشناختم.... دختر خوبی بود اما.... اما من اونو دوست نداشتم.... اگه مخالفت میکردم از ارث محروم میشدم و مادرم رو ناامید میکردم... اگه موافقت میکردم زندگی بورام نابود میشد.... بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بهم خبر دادن جیهوپ و بورام اومدن... قرار بود کل تایمی که بورام اینجاست من همراهیش کنم.... کتم رو توی اینه مرتب کردم و از پله های شرکت پایین اومدم... خبرنگار ها طبق معمول منتظر بیرون نشسته بودن.... با رسیدن به بورام و جیهوپ چند دقیقه ای محو زیبایی بورام شدم! با اون لباس بی شباهت به فرشته ها نبود! با جیهوپ احوال پرسی کردم و وقتی رفت صدام رو صاف کردم و گفتم « خوش اومدین خانم جانگ... مین یونگی هستم جانشین مدیر
بورام « نگاهم رو از مسیر دور شدن جیهوپ گرفتم و به یونگی خیره شدم.... چهره زیبایی داشت پسری با موهای مشکی جذاب و کت و شلواری که بشدت بهش میومد... ناخداگاه لبخندی کنج لب هام نشست... دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم « خوشبختم جناب مین... منم جانگ بورام هستم...
_هردوتاشون به این فکر میکردن که آیا میتونن با هم کنار بیان؟ میتونن امیدوار باشن که نظر خانواده هاشون عوض بشه؟ یا باید وارد جهنمی بشن که پدر و مادر هاشون براشون ساختن؟
بورام « مزایده چند دقیقه دیگه شروع میشد... اما مگه با این دامن میشد راه رفت؟؟؟؟ خدایااااا جیهوپ خدا کنه یه بچه... نه نه یه زن لنگه خودت گیرت بیاد دهنتو.....
_با حس عطر تلخ و مست کننده ای که صاحبش رو به خوبی میشناخت دستش رو جلوی دهنش گرفت و آروم برگشت... مین دقیقا پشت سرش ایستاده بود ... مشخص بود سعی داره خنده اش رو پنهان کنه اما در اخر موفق نشد و لبخند لثه ای زیبایی تقدیم بورام کرد....
یونگی « در به در دنبال بورام میگشتم که بیرون سالن پیداش کردم...
۱۶۶.۹k
۰۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.