گس لایتر/ پارت ۷۹
از زبان جونگکوک:
بعد از شام یه لیوان نوشیدنی برداشتم... از داخل پنت هاوس به شهر نگاه کردن خیلی حس خوبی داشت... ویوی محشری بود... همگی مجددا از سر میز پراکنده شدن و صحبت میکردن... هنوزم نمیتونستم خبر باردار بودن بایول رو هضم کنم...
چون تنها ایستاده بودم دیدم که اوما به سمتم اومد... بقیه از ما فاصله داشتن...
حدس میزدم که میخواد چی بگه!...
وقتی اومد و کنارم ایستاد گفت: جونگکوک! بهتر نیست توی جمع بمونی؟
از زبان نویسنده:
جونگکوک با حفظ ظاهر و بدون اینکه صداش چندان بالا بره گفت: چه مهمونی ای اوما!!! دارم هلاک میشم از عصبانیت!
نایون اخم ریزی کرد تا جونگکوک اون رو به عنوان یه تهدید ببینه... و بعد گفت: منظورت چیه؟ کدوم آدمی از پدر شدن خودش عصبانی میشه؟
جونگکوک: خب مشخصه! من!... منی که هیچ تصمیمی برای بچه دار شدن نداشتم!... تازه امشب دارم باخبر میشم پدر شدم!! در صورتیکه بایول میگه از یه هفته پیش خبرشو داشته!
نایون: خب تو باید خوشحال باشی... اون بچه یه هدیس!
جونگکوک: اوما... همش میخوام جلوی خودمو بگیرم چیزی نگم ولی نمیذارین... منی که تقریبا تمام دوران بچگیمو توی تنهایی و انزوا گذروندم... چطور میخوام پدر بشم؟ اصن چیزی نمیدونم از پدر شدن!.. چی دارم به بچم بگم؟... آدمی که خودش زندگی نکرده چطوری راه زندگی کردنو یاد بده؟
نایون: جونگکوک... خواهش میکنم بس کن! باشه من میپذیرم که بهت به اندازه ی کافی توجه نکردیم... اما تو..!
جونگکوک: کافیه!...خواهش میکنم برین... دیگه بیشتر از این نمیتونم خودمو کنترل کنم... اگه یکم دیگه با من مشاجره کنین معلوم نیس چی بگم!...
نایون با لب گزیدن و تلاش برای کنترل خودش از جونگکوک دور شد... جونگکوک هم چن لحظه بعد به سمت مهمونا برگشت و به اونا پیوست... هیونو کنارش نشسته بود...
هیونو هم از تثبیت جایگاه جونگکوک توی شرکت عصبی بود!... تنها کسی بود که از همون اولش هم به جونگکوک مشکوک بود و بنظرش جونگکوک خیالات بدی داشت...
برگشت و به جونگکوک گفت: امشب شب خوبی برات بود!...
جونگکوک با شنیدن این جمله به سمت هیونو برگشت و نگاهی بهش انداخت...
با وجود اینکه خیلی عصبانی بود اما باید برعکسشو به بقیه نشون میداد...
-آره... امشب خیلی عالی بود
هیونو: بایدم باشه... حالا دیگه توی شرکت ایم منصب مناسبی داری... تازه پدر هم شدی! گویا ولیعهد خاندان ایم در راهه! ...
جونگکوک با شنیدن جمله ی آخر هیونو تازه متوجه شد که هیونو از وجود اون بچه هم میترسه!... میترسه که اون بچه تنها وارث ایم داجونگ بشه... چون خودش بچه ای نخواهد نداشت!...
با خونسردی لبخندی زد و گفت: هیونو... پادشاهی ای در کار نیست که به ولیعهد نیاز داشته باشه...یون ها و بایول به یک اندازه فرزند آقای داجونگ هستن... هرطور که بخوان هم میتونن ثروتشونو به دختراشون بدن...
بعد از شام یه لیوان نوشیدنی برداشتم... از داخل پنت هاوس به شهر نگاه کردن خیلی حس خوبی داشت... ویوی محشری بود... همگی مجددا از سر میز پراکنده شدن و صحبت میکردن... هنوزم نمیتونستم خبر باردار بودن بایول رو هضم کنم...
چون تنها ایستاده بودم دیدم که اوما به سمتم اومد... بقیه از ما فاصله داشتن...
حدس میزدم که میخواد چی بگه!...
وقتی اومد و کنارم ایستاد گفت: جونگکوک! بهتر نیست توی جمع بمونی؟
از زبان نویسنده:
جونگکوک با حفظ ظاهر و بدون اینکه صداش چندان بالا بره گفت: چه مهمونی ای اوما!!! دارم هلاک میشم از عصبانیت!
نایون اخم ریزی کرد تا جونگکوک اون رو به عنوان یه تهدید ببینه... و بعد گفت: منظورت چیه؟ کدوم آدمی از پدر شدن خودش عصبانی میشه؟
جونگکوک: خب مشخصه! من!... منی که هیچ تصمیمی برای بچه دار شدن نداشتم!... تازه امشب دارم باخبر میشم پدر شدم!! در صورتیکه بایول میگه از یه هفته پیش خبرشو داشته!
نایون: خب تو باید خوشحال باشی... اون بچه یه هدیس!
جونگکوک: اوما... همش میخوام جلوی خودمو بگیرم چیزی نگم ولی نمیذارین... منی که تقریبا تمام دوران بچگیمو توی تنهایی و انزوا گذروندم... چطور میخوام پدر بشم؟ اصن چیزی نمیدونم از پدر شدن!.. چی دارم به بچم بگم؟... آدمی که خودش زندگی نکرده چطوری راه زندگی کردنو یاد بده؟
نایون: جونگکوک... خواهش میکنم بس کن! باشه من میپذیرم که بهت به اندازه ی کافی توجه نکردیم... اما تو..!
جونگکوک: کافیه!...خواهش میکنم برین... دیگه بیشتر از این نمیتونم خودمو کنترل کنم... اگه یکم دیگه با من مشاجره کنین معلوم نیس چی بگم!...
نایون با لب گزیدن و تلاش برای کنترل خودش از جونگکوک دور شد... جونگکوک هم چن لحظه بعد به سمت مهمونا برگشت و به اونا پیوست... هیونو کنارش نشسته بود...
هیونو هم از تثبیت جایگاه جونگکوک توی شرکت عصبی بود!... تنها کسی بود که از همون اولش هم به جونگکوک مشکوک بود و بنظرش جونگکوک خیالات بدی داشت...
برگشت و به جونگکوک گفت: امشب شب خوبی برات بود!...
جونگکوک با شنیدن این جمله به سمت هیونو برگشت و نگاهی بهش انداخت...
با وجود اینکه خیلی عصبانی بود اما باید برعکسشو به بقیه نشون میداد...
-آره... امشب خیلی عالی بود
هیونو: بایدم باشه... حالا دیگه توی شرکت ایم منصب مناسبی داری... تازه پدر هم شدی! گویا ولیعهد خاندان ایم در راهه! ...
جونگکوک با شنیدن جمله ی آخر هیونو تازه متوجه شد که هیونو از وجود اون بچه هم میترسه!... میترسه که اون بچه تنها وارث ایم داجونگ بشه... چون خودش بچه ای نخواهد نداشت!...
با خونسردی لبخندی زد و گفت: هیونو... پادشاهی ای در کار نیست که به ولیعهد نیاز داشته باشه...یون ها و بایول به یک اندازه فرزند آقای داجونگ هستن... هرطور که بخوان هم میتونن ثروتشونو به دختراشون بدن...
۱۵.۳k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.