پارت۱۲
ویو یونگی
صبح با خوردن نور خورشید به چشمام از خواب بیدار شدم دیدم که سومی توی بغلم فرو رفته و عمیق خوابیده آروم آز خودم دورش کردم و روی تخت گذاشتمش برای اینکه اذیت نشن پرده رو کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه درست کنم چون به خدمتکارا مرخصی دادم شروع به درست کردن غذا ها کردم و بعد از اینکه تموم شد روی میز چیدم و به سمت اتاق خواب رفتم تا سومی رو بیدار کنم آروم به سمتش رفتم و آروم شروع به صدا کردنش کردم که آروم چشماش و باز کرد
-پرنسس کوچولو نمیخوای بلندشی
+اوهوم
خواست روی تخت بشینه که
+اخخخخخخخخخخخخ
-چی شده حالت خوبه
+در..د...دا..رم..
-باشه صبر کن الان میام
از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم آب جوش و توی کیسه ریختم و از کشو مسکن برداشتم و به سمت اتاق رفتم کنارش نشستم و کیسه آب گرم و روی دلش گذاشتم و مسکن و بهش دادم و شروع به ماساژ دادن دلش کردم
-حالت خوب شد
+آره
-میتونی راه بری
+آره میتونم
روی تخت نشست و آروم از تخت پایین اومد به سمت آشپزخونه رفتم و شروع به خوردن غذا کردیم بعد از اینکه غذا خوردیم گوشیم زنگ خورد وقتی جواب دادم ولی با حرفی که زد....
ویو سومی
بهد از خوردن صبحونه یکی به گوشی یونگی زنگ زد که نمیدونم چی گفت که یونگی.......
ادامه دارد
صبح با خوردن نور خورشید به چشمام از خواب بیدار شدم دیدم که سومی توی بغلم فرو رفته و عمیق خوابیده آروم آز خودم دورش کردم و روی تخت گذاشتمش برای اینکه اذیت نشن پرده رو کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه درست کنم چون به خدمتکارا مرخصی دادم شروع به درست کردن غذا ها کردم و بعد از اینکه تموم شد روی میز چیدم و به سمت اتاق خواب رفتم تا سومی رو بیدار کنم آروم به سمتش رفتم و آروم شروع به صدا کردنش کردم که آروم چشماش و باز کرد
-پرنسس کوچولو نمیخوای بلندشی
+اوهوم
خواست روی تخت بشینه که
+اخخخخخخخخخخخخ
-چی شده حالت خوبه
+در..د...دا..رم..
-باشه صبر کن الان میام
از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم آب جوش و توی کیسه ریختم و از کشو مسکن برداشتم و به سمت اتاق رفتم کنارش نشستم و کیسه آب گرم و روی دلش گذاشتم و مسکن و بهش دادم و شروع به ماساژ دادن دلش کردم
-حالت خوب شد
+آره
-میتونی راه بری
+آره میتونم
روی تخت نشست و آروم از تخت پایین اومد به سمت آشپزخونه رفتم و شروع به خوردن غذا کردیم بعد از اینکه غذا خوردیم گوشیم زنگ خورد وقتی جواب دادم ولی با حرفی که زد....
ویو سومی
بهد از خوردن صبحونه یکی به گوشی یونگی زنگ زد که نمیدونم چی گفت که یونگی.......
ادامه دارد
۴.۱k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.