ندیمه عمارت p:⁵⁵
هامین:خبب راهنمایی میکنم..اول اسمش هایونه..
چند مینی بینمون سکوت بود ..گفتم که حدس نمیزدن کیم...این از چهره های متعجبشون پدیدار بود...نمیدونم تو اون هری وری چرا خندم گرفته بود...چرت و پرت های هامینه دیگ...
یونجی:یه..لحظه صبر کن ببینم....تو..تو واقعا..
سمتم قدم برداشت و درست جلوم وایستاد..دو طرف شونمو گرفت و گفت:چهرتو دیدم فهمیدم به اون کله شق رفتیی...
و محکم توی اغوشش گرفتمو فشارم داد نزدیک بود جونم بالا بیاد...اروم دستمو روی کمرش کشیدم و لبخندی زدم .. کشیدم بیرون از بغلشو با چشمای که پر از ذوق و نمه اشک بود خیره به صورتم شد...
یونجی:بارو....نمیکنم..اخه چطور...
لبخندم و عمیق تر کردم و گفتم: خودمم نمیدونم...
وسط بغض خنده ای کرد و دستشو روی صورتم نوازش وار کشید...
یونجی:خود بی معرفتش کجاست؟
متوجه منظورش نشدم و سوالی به هامین نگاه کردم که با خنده گفت:منظورش مامانه..رفیقن دیگ..
بعدم دست زنعمو رو گرفت و سمت خودش برد...
هامین:گریه واسه چیه الان؟...اخه مگ..
حرفای هامین که مثلا برای دلداری یونجی بود و میشنیدم اما تا زمانی که نگاهم توی اون چشمای مشکی نیوفتاده بود..چشمایی که مثل مال تهیونگ بود اما مهربون تر...شایدم من مهربونی چشماشو ندیده بودم..
اینبار من جلو رفتم و مقابلش وایستادم..هنوزم ناباروی و توی چشماش میشد دید... اما انگار لبخندم بهش ثابت کرد و لبخند هر چند کمرنگ روی لبش نقش بست...
جین:پس توی همون دختری که تهیونگ سال ها دلش میخواست ببینش!
با حرفی که زد خنده روی لبم پاک شد..منظورش چی بود ...یعنی چی!...اگر این همه خواستن بود پس چرا تلاش نکرد تا ببیینم...الان وقت این شاکی بودن ها نبود..درست بود یکم شکه شدم اما دوباره سعی کردم لبخند بزنم هر چند مضحک بود!
جین:خب حالا فقط خالت و بغل میکنی؟
یونجی :تو توی این موردم حسودی میکنی؟
جین:چیه حق ندارم مثل تو بعد این همه سال برادرزادمو بغل کنم؟
یونجی:اره ولی زیاد ن..بقیش برای خودمه
خنده مو جمع کردم و گفتم:نصف نصف قبوله؟..
جین لبخندی زد و دستمو کشید و محکم بغلم کرد...یه حس عجیبی داشت..بعد این همه مدت اولین بغل از طرف یه مرد مثل پدر بود...حس دلگرمی بهم میداد.. انگار که دیگه تنها نبودم..چشم بستم و متقابل بغل کردم ..اما خیلی طول نکشید که با صدای هامین بزور جدا شدم...
هامین:خیله خب دیگ.. تمومش کردین یکمم بزارید برا من باهاش کار دارم...
با چشمای ریز به هامین نگاه کردم ولی جوابی نگرفتم...سمت اومد و دستمو گرفت..
هامین:خب...یه ساعت خواهرمو قرض میگیرم بجاش قول میدم دوباره بیارش و کامل در اختیار خودتون بزارم..قبوله؟
خاله یونجی با چشمای گرفته گفت:کجا میخوای ببریش اخه...
هامین:یه سری حرف هست باید زده بشه..خاله جونم...پس چشمات و اینجوری نکن..باشه؟
هم زمان لپ یونجی و کشید و لبخندی زد ...رو به لنا گفت:و اینکه شما هم بیا ..کار دارم باهات..
لنا:من؟
سری برای تایید تکون داد .. دستم و کشید که بریم اما قبل از حرکتی جین صداش زد..هامین رو به لنا گفت:ببرش توی اتاقت...تا بیام..
لنا سری تکون داد و با تردید دست سمتم دراز کرد.. انگار استرس داشت..دلیلش و نمی دونستم اما این حسی که بهش القا میکردم و دوست نداشتم وبرای رفعش دستشو محکم گرفتم و دنباش راه افتادم...لحظه اخر به هامین نگاه کردم ..داشت با جین حرف میزد و شک نداشتم موضوعش مامانم بود!
با پیچیدن توی سالن ورودی از دیدم خارج شدن و به اجبار نگامو دادم جلو...
لنا: انگار فرصتی برای اشنایی ما نبود!..دوست نداری من و بشناسی!
لبخندی زدمو گفتم:میشناسمت..ذکر خیرت زیاد بوده..
چند مینی بینمون سکوت بود ..گفتم که حدس نمیزدن کیم...این از چهره های متعجبشون پدیدار بود...نمیدونم تو اون هری وری چرا خندم گرفته بود...چرت و پرت های هامینه دیگ...
یونجی:یه..لحظه صبر کن ببینم....تو..تو واقعا..
سمتم قدم برداشت و درست جلوم وایستاد..دو طرف شونمو گرفت و گفت:چهرتو دیدم فهمیدم به اون کله شق رفتیی...
و محکم توی اغوشش گرفتمو فشارم داد نزدیک بود جونم بالا بیاد...اروم دستمو روی کمرش کشیدم و لبخندی زدم .. کشیدم بیرون از بغلشو با چشمای که پر از ذوق و نمه اشک بود خیره به صورتم شد...
یونجی:بارو....نمیکنم..اخه چطور...
لبخندم و عمیق تر کردم و گفتم: خودمم نمیدونم...
وسط بغض خنده ای کرد و دستشو روی صورتم نوازش وار کشید...
یونجی:خود بی معرفتش کجاست؟
متوجه منظورش نشدم و سوالی به هامین نگاه کردم که با خنده گفت:منظورش مامانه..رفیقن دیگ..
بعدم دست زنعمو رو گرفت و سمت خودش برد...
هامین:گریه واسه چیه الان؟...اخه مگ..
حرفای هامین که مثلا برای دلداری یونجی بود و میشنیدم اما تا زمانی که نگاهم توی اون چشمای مشکی نیوفتاده بود..چشمایی که مثل مال تهیونگ بود اما مهربون تر...شایدم من مهربونی چشماشو ندیده بودم..
اینبار من جلو رفتم و مقابلش وایستادم..هنوزم ناباروی و توی چشماش میشد دید... اما انگار لبخندم بهش ثابت کرد و لبخند هر چند کمرنگ روی لبش نقش بست...
جین:پس توی همون دختری که تهیونگ سال ها دلش میخواست ببینش!
با حرفی که زد خنده روی لبم پاک شد..منظورش چی بود ...یعنی چی!...اگر این همه خواستن بود پس چرا تلاش نکرد تا ببیینم...الان وقت این شاکی بودن ها نبود..درست بود یکم شکه شدم اما دوباره سعی کردم لبخند بزنم هر چند مضحک بود!
جین:خب حالا فقط خالت و بغل میکنی؟
یونجی :تو توی این موردم حسودی میکنی؟
جین:چیه حق ندارم مثل تو بعد این همه سال برادرزادمو بغل کنم؟
یونجی:اره ولی زیاد ن..بقیش برای خودمه
خنده مو جمع کردم و گفتم:نصف نصف قبوله؟..
جین لبخندی زد و دستمو کشید و محکم بغلم کرد...یه حس عجیبی داشت..بعد این همه مدت اولین بغل از طرف یه مرد مثل پدر بود...حس دلگرمی بهم میداد.. انگار که دیگه تنها نبودم..چشم بستم و متقابل بغل کردم ..اما خیلی طول نکشید که با صدای هامین بزور جدا شدم...
هامین:خیله خب دیگ.. تمومش کردین یکمم بزارید برا من باهاش کار دارم...
با چشمای ریز به هامین نگاه کردم ولی جوابی نگرفتم...سمت اومد و دستمو گرفت..
هامین:خب...یه ساعت خواهرمو قرض میگیرم بجاش قول میدم دوباره بیارش و کامل در اختیار خودتون بزارم..قبوله؟
خاله یونجی با چشمای گرفته گفت:کجا میخوای ببریش اخه...
هامین:یه سری حرف هست باید زده بشه..خاله جونم...پس چشمات و اینجوری نکن..باشه؟
هم زمان لپ یونجی و کشید و لبخندی زد ...رو به لنا گفت:و اینکه شما هم بیا ..کار دارم باهات..
لنا:من؟
سری برای تایید تکون داد .. دستم و کشید که بریم اما قبل از حرکتی جین صداش زد..هامین رو به لنا گفت:ببرش توی اتاقت...تا بیام..
لنا سری تکون داد و با تردید دست سمتم دراز کرد.. انگار استرس داشت..دلیلش و نمی دونستم اما این حسی که بهش القا میکردم و دوست نداشتم وبرای رفعش دستشو محکم گرفتم و دنباش راه افتادم...لحظه اخر به هامین نگاه کردم ..داشت با جین حرف میزد و شک نداشتم موضوعش مامانم بود!
با پیچیدن توی سالن ورودی از دیدم خارج شدن و به اجبار نگامو دادم جلو...
لنا: انگار فرصتی برای اشنایی ما نبود!..دوست نداری من و بشناسی!
لبخندی زدمو گفتم:میشناسمت..ذکر خیرت زیاد بوده..
۱۷۶.۰k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.