P56(2)
همراه با بقیه به راه ادامه دادی و وقتی به وسطای کوه رسیدی وایستادی. از ارتفاعات خیلی زیاد خوشت نمیومد.
به منظره رو به روت خیره شدی. نور خورشید روی درختایی که یه مقداری از کوه ها دور بودن افتاده بود و آب رودی که توی جنگل بود رو درخشان کرده بود.
نفس عمیقی کشیدی و از هوای تازه لذت بردی. خیلی حس و حال طراحی کردن رو داشتی ولی ایده جالبی پیدا نمی کردی.
بعد از یه مقدار گشتن اطراف و دیدن مردم، تونستی یه مادر رو با دختر کوچیکش پیدا کنی که خیلی قشنگ نشسته بودن و حرف می زدن و انگار واقعا داشت بهشون خوش می گذشت.
حس خوبی بهت داد پس تقریبا نزدیکشون نشستی و مخفیانه شروع کردی به کشیدنشون.
چند دقیقه بعد به طرح ساده و دوست داشتنی ای که ازشون به وجود اومده بود نگاه کردی و سمتشون رفتی.
《ببخشید خانم...》
وقتی سمتت برگشتن طراحیت رو بهشون نشون دادی و درموردش توضیح دادی.
《این واقعا عالیه مامان! خیلیی دوستش دارم!》
بعدشم دوید سمتت که نشستی و توی بغلت گرفتیش.
《خیلی ممنونم خانم!》
روی زمین گذاشتیش و سرش رو ناز کردی.
《خواهش می کنم خانم کوچولو》
بعد از یکم حرف زدن با اونا، با حس خوب زیادی برگشتی خونه.
خودت رو روی تخت انداختی و چند لحظه چشمات رو بستی که بعد دوباره بازشون کردی و به تقویمی که روی دیوار کنارت بود نگاه کردی.
۱۳ آوریل نزدیک بود و این یعنی که...باید به فکر یه دروغ خوب برای اون روز می بودی. همیشه به نظرت این روز، روز جالبی بود چون هرکس یه جوری می ترسوندت.
توی این کار همیشه خوب عمل می کنی فقط...باید یه چیز جالب و خوب پیدا کنی. قطعا روز جالبی میشه!
خبببب من دوباره برگشتم با پارت ۵۶ 😁
امیدوارم لذت ببرین
به منظره رو به روت خیره شدی. نور خورشید روی درختایی که یه مقداری از کوه ها دور بودن افتاده بود و آب رودی که توی جنگل بود رو درخشان کرده بود.
نفس عمیقی کشیدی و از هوای تازه لذت بردی. خیلی حس و حال طراحی کردن رو داشتی ولی ایده جالبی پیدا نمی کردی.
بعد از یه مقدار گشتن اطراف و دیدن مردم، تونستی یه مادر رو با دختر کوچیکش پیدا کنی که خیلی قشنگ نشسته بودن و حرف می زدن و انگار واقعا داشت بهشون خوش می گذشت.
حس خوبی بهت داد پس تقریبا نزدیکشون نشستی و مخفیانه شروع کردی به کشیدنشون.
چند دقیقه بعد به طرح ساده و دوست داشتنی ای که ازشون به وجود اومده بود نگاه کردی و سمتشون رفتی.
《ببخشید خانم...》
وقتی سمتت برگشتن طراحیت رو بهشون نشون دادی و درموردش توضیح دادی.
《این واقعا عالیه مامان! خیلیی دوستش دارم!》
بعدشم دوید سمتت که نشستی و توی بغلت گرفتیش.
《خیلی ممنونم خانم!》
روی زمین گذاشتیش و سرش رو ناز کردی.
《خواهش می کنم خانم کوچولو》
بعد از یکم حرف زدن با اونا، با حس خوب زیادی برگشتی خونه.
خودت رو روی تخت انداختی و چند لحظه چشمات رو بستی که بعد دوباره بازشون کردی و به تقویمی که روی دیوار کنارت بود نگاه کردی.
۱۳ آوریل نزدیک بود و این یعنی که...باید به فکر یه دروغ خوب برای اون روز می بودی. همیشه به نظرت این روز، روز جالبی بود چون هرکس یه جوری می ترسوندت.
توی این کار همیشه خوب عمل می کنی فقط...باید یه چیز جالب و خوب پیدا کنی. قطعا روز جالبی میشه!
خبببب من دوباره برگشتم با پارت ۵۶ 😁
امیدوارم لذت ببرین
۹.۷k
۱۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.