پارت دوازده
سرشو با شرمندگی پایین انداخت تا خواست حرف بزنه صداي تلفن بلند شد تا خواستم جواب بدم مهدي جواب
داد منم رفتم اون یکی گوشی رو که تو اتاق بود برداشتم تا حرفشونو گوش بدم..پشت خط همون آدم ربا بود
که گفت:ناخن دوباره در میاد محمدي نگران نباش!
مهدي:ببین من تو رو..
نزاشتم حرف بزنه از پشت گوشی گفتم:تو هرکاري بگی مهدي انجام میده
مهدي هم به طبع گفت:بگو چیکار کنم؟
+ساعت 30:4 یه قطار از ایستگاه شماره ي7 حرکت میکنه باید بري تو اون قطار و از خواهر مارگاریت معذرت
خواهی کنی اون بهت یه سرنخ میده که با اون سرنخ میتونی نیکی رو پیدا کنی!
یه نگاه به ساعت کردم!!ساعت55:3 بود!!مهدي چطور به این قطار برسه؟
مهدي:این مسخره بازیا چیه که در میاري؟معذرت خواهیه چی؟چی میگی تو؟
+انگار تو نمیخواي همکاري کنی نه؟خیلی خب پس حرفی نمیمونه خدا..
مهدي:نه نه باشه
+اممم میدونی چیه؟تو همین الانشم قطارو از دست دادي!پنج دقیقه مونده به 4.پس باختی!
مهدي:بی انصاف من الان نمیرسم!تو میدونی که نمیرسم به اون قطار لعنتی براي همین تو این ساعت زنگ
زدي
+اونش مشکل من نیست میتونی پرواز کنی!
تماس قطع شد!مهدي هم گوشیو رو کاناپه انداخت و از در خونه خارج شد..نگران به مسیر رفتنش خیره شده
بودم!یعنی موفق میشه؟!
*
*نیکی
با حرص نگاش کردم که گفت:چیه؟!یعنی انقد دیدنیم؟
_یعنی چی این کارا؟تو حتی دلیل این کاراتم به من نمیگی!
یه نگاه بی تفاوت بهم انداخت و گفت:حتما بهت مربوط نمیشده که نگفتم
_از بابام چی خواستی؟
+فضولیش به تو نیومده!به نظرم یکم بخوابی بهتره از وقت خوابت گذشته کوچولو
داد منم رفتم اون یکی گوشی رو که تو اتاق بود برداشتم تا حرفشونو گوش بدم..پشت خط همون آدم ربا بود
که گفت:ناخن دوباره در میاد محمدي نگران نباش!
مهدي:ببین من تو رو..
نزاشتم حرف بزنه از پشت گوشی گفتم:تو هرکاري بگی مهدي انجام میده
مهدي هم به طبع گفت:بگو چیکار کنم؟
+ساعت 30:4 یه قطار از ایستگاه شماره ي7 حرکت میکنه باید بري تو اون قطار و از خواهر مارگاریت معذرت
خواهی کنی اون بهت یه سرنخ میده که با اون سرنخ میتونی نیکی رو پیدا کنی!
یه نگاه به ساعت کردم!!ساعت55:3 بود!!مهدي چطور به این قطار برسه؟
مهدي:این مسخره بازیا چیه که در میاري؟معذرت خواهیه چی؟چی میگی تو؟
+انگار تو نمیخواي همکاري کنی نه؟خیلی خب پس حرفی نمیمونه خدا..
مهدي:نه نه باشه
+اممم میدونی چیه؟تو همین الانشم قطارو از دست دادي!پنج دقیقه مونده به 4.پس باختی!
مهدي:بی انصاف من الان نمیرسم!تو میدونی که نمیرسم به اون قطار لعنتی براي همین تو این ساعت زنگ
زدي
+اونش مشکل من نیست میتونی پرواز کنی!
تماس قطع شد!مهدي هم گوشیو رو کاناپه انداخت و از در خونه خارج شد..نگران به مسیر رفتنش خیره شده
بودم!یعنی موفق میشه؟!
*
*نیکی
با حرص نگاش کردم که گفت:چیه؟!یعنی انقد دیدنیم؟
_یعنی چی این کارا؟تو حتی دلیل این کاراتم به من نمیگی!
یه نگاه بی تفاوت بهم انداخت و گفت:حتما بهت مربوط نمیشده که نگفتم
_از بابام چی خواستی؟
+فضولیش به تو نیومده!به نظرم یکم بخوابی بهتره از وقت خوابت گذشته کوچولو
۱۶.۰k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.