همکلاسی
همکلاسی
پارت5
از دید دازای:
آتسوشی و اکوتاگاوا صدامونو شنیدند و اومدن پیشمون
آت:حالتون خوبه؟
آکو:داشتید باهم حرف میزدید
آت:یکیتونم داشت گریه میکرد و الان اونی چان داره گریه میکنه
آکو:دازای سان داشت میگفت دوست دارم؟
آت:راست میگه، اونی چان داشتی چیکار میکردی؟
هر دومون سرخ بودیم
چویا به بچه ها گفت:بچه ها نگران ما نباشید برید سر کلاستون
و با دست هاش میدادشون بیرون
بعد از این که مطمئن شد رفتن سر کلاس اومد پیشم و لپم بوسید:دازای، متاسفم
من درد بدی رو احساس میکردم و سرگیجه گرفتم و با دستم یکی از سینک ها رو گرفتم با حالتی خمار گفتم: چویا، درد دارم😞
چویا گفت:سرت!
من:چو... یا
چویا بغلم کرد و منو به دیوار تکیه داد
خمار بودم
دوباره اکوتاگاوا و آتسوشی اومدند
چویا گفت:بچه ها! بچه ها!
آتسوشی گفت:اونی چان چی شده؟
من که توان حرف زدن نداشتم چویا بجام گفت:بچه ها، برید طبقه پایین، بعد از اتاق کارگران یه کلاس با در نارنجی هست، اونو بگذرونید و برید تو در سیاه که روش A نوشته شده
و به آقای گینترز بگید که بیاد دستشویی بانوان
هردوشون رفتن
من داشتم بیهوش میشدم که صدای چویا منو به خودش آورد:دازای نباید چشماتو ببندی، تاقت بیار تا آقای گینترز برسه و اورژانس خبر کنه
سرشو گرفتم و روی سینم گذاشتم:میش... نوی؟
چ:آره😢
داشت بغض میکرد چون ضربان قلبم کم شده بود
داد زد:دازای، تاقت بیار!
بالاخره بچه ها با آقای گینترز رسیدم
من چشمام تار و تار تر شد و خاموشی.......
از دید چویا:
بیهوش شد:آقای گینترز! لطفا به اورژانس زنگ بزنید
آ. گ:چش شده
که اورژانس تلفنو برداشت
دستمو بردم تو موهای دازای و بیرون آوردم و به آقای گینترز نشون دادم
آقای گینترز تعجب کرد و تلفنو قط کرد
دارن میان
یاد ضربان قلبش افتادم
سرمو گذاشتم رو سینش
تقریبا قط شده بود
خونم سرد شد
آقای گینترز!
آقای گینترز متوجه شد
دازای رو کول کرد و نصف راه رو رفت
وقتی دازای رو سوار ماشین اورژانس کردیم، آقای گینترز رفت:من باید برم پیش بقیه بچه ها، شما مواظبش باشین
و من و داداشم و آتسوشی سوار ون شدیم
پارت6=3لایک🌱🍵
پارت5
از دید دازای:
آتسوشی و اکوتاگاوا صدامونو شنیدند و اومدن پیشمون
آت:حالتون خوبه؟
آکو:داشتید باهم حرف میزدید
آت:یکیتونم داشت گریه میکرد و الان اونی چان داره گریه میکنه
آکو:دازای سان داشت میگفت دوست دارم؟
آت:راست میگه، اونی چان داشتی چیکار میکردی؟
هر دومون سرخ بودیم
چویا به بچه ها گفت:بچه ها نگران ما نباشید برید سر کلاستون
و با دست هاش میدادشون بیرون
بعد از این که مطمئن شد رفتن سر کلاس اومد پیشم و لپم بوسید:دازای، متاسفم
من درد بدی رو احساس میکردم و سرگیجه گرفتم و با دستم یکی از سینک ها رو گرفتم با حالتی خمار گفتم: چویا، درد دارم😞
چویا گفت:سرت!
من:چو... یا
چویا بغلم کرد و منو به دیوار تکیه داد
خمار بودم
دوباره اکوتاگاوا و آتسوشی اومدند
چویا گفت:بچه ها! بچه ها!
آتسوشی گفت:اونی چان چی شده؟
من که توان حرف زدن نداشتم چویا بجام گفت:بچه ها، برید طبقه پایین، بعد از اتاق کارگران یه کلاس با در نارنجی هست، اونو بگذرونید و برید تو در سیاه که روش A نوشته شده
و به آقای گینترز بگید که بیاد دستشویی بانوان
هردوشون رفتن
من داشتم بیهوش میشدم که صدای چویا منو به خودش آورد:دازای نباید چشماتو ببندی، تاقت بیار تا آقای گینترز برسه و اورژانس خبر کنه
سرشو گرفتم و روی سینم گذاشتم:میش... نوی؟
چ:آره😢
داشت بغض میکرد چون ضربان قلبم کم شده بود
داد زد:دازای، تاقت بیار!
بالاخره بچه ها با آقای گینترز رسیدم
من چشمام تار و تار تر شد و خاموشی.......
از دید چویا:
بیهوش شد:آقای گینترز! لطفا به اورژانس زنگ بزنید
آ. گ:چش شده
که اورژانس تلفنو برداشت
دستمو بردم تو موهای دازای و بیرون آوردم و به آقای گینترز نشون دادم
آقای گینترز تعجب کرد و تلفنو قط کرد
دارن میان
یاد ضربان قلبش افتادم
سرمو گذاشتم رو سینش
تقریبا قط شده بود
خونم سرد شد
آقای گینترز!
آقای گینترز متوجه شد
دازای رو کول کرد و نصف راه رو رفت
وقتی دازای رو سوار ماشین اورژانس کردیم، آقای گینترز رفت:من باید برم پیش بقیه بچه ها، شما مواظبش باشین
و من و داداشم و آتسوشی سوار ون شدیم
پارت6=3لایک🌱🍵
۱.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.