➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑¹⁶
بعد چند دقیقه اومدم بیرون رفتم سراغ بعدی درش رو باز کردم پر از مرد بود مردای گنده که کت و شلوار پوشیده بودن و قهقهه میزدن با خجالت رفتم بیرون دویدم سراغ بعدی درشو باز کردم یه کتابخونه خیلی خیلی بزرگ بود خیلی خیلی بزرگ رفتم داخلش با تعجب به اینور اونورم نگا میکردم خیلی بزرگ بود دکور عجیبی داشت رفتم جلوی قفسه یه کتاب قهوه ای بزرگ برداشتم ، به نظر قدیمی میومد درشو باز کردم و قسمتی از کتاب رو خوندم همینطور که در حال خوندن بودم داشتم راه میرفتم یهو با یکی برخورد کردم با تعجب به بالای سرم نگا کردم که با صورت ارباب مواجه شدم با تعجب به هم زل زده بودیم صورتامون خیلی به هم نزدیک بود داشت فاز احساسی میشد عوقم اومد اصا ، داد زدم:
_اهععع چرا تو همه جا هستی!
_چی!
_برو گمشو تو یه اتاق دیگه اینهمه اتاق!
پشتشو گرفتم و هولش دادم بیرون داد زد:
_هی!هی!
بردمش بیرون هوففف دلم میخواد سر ب تنش نباشه کتابو برداشتم و رفتم اتاقم نمیدونم چرا از کتابخونه ردش کردم بره رفدم اتاقم کاش لاقل گوشیم بود رفتم رو صندلی نشستم یه بشقاب شیرینی رو میز گذاشته بود در کتاب رو باز کردم همینطور کتاب میخوندم و شیرینی میخوردم همینطور خوندم تا هم شیرینی ها تموم شد هم چشمام درد گرفت سرمم درد میکرد رفتم رو تخت پتو رو کشیدم رو خودم و چشمامو بستم و بعد چند دقیقه بعدش دیگه نفهمیدم چیشد ( مغذ نویسنده نمیکشد -_- نمد چی بنویسم بخداااا)
_اهععع چرا تو همه جا هستی!
_چی!
_برو گمشو تو یه اتاق دیگه اینهمه اتاق!
پشتشو گرفتم و هولش دادم بیرون داد زد:
_هی!هی!
بردمش بیرون هوففف دلم میخواد سر ب تنش نباشه کتابو برداشتم و رفتم اتاقم نمیدونم چرا از کتابخونه ردش کردم بره رفدم اتاقم کاش لاقل گوشیم بود رفتم رو صندلی نشستم یه بشقاب شیرینی رو میز گذاشته بود در کتاب رو باز کردم همینطور کتاب میخوندم و شیرینی میخوردم همینطور خوندم تا هم شیرینی ها تموم شد هم چشمام درد گرفت سرمم درد میکرد رفتم رو تخت پتو رو کشیدم رو خودم و چشمامو بستم و بعد چند دقیقه بعدش دیگه نفهمیدم چیشد ( مغذ نویسنده نمیکشد -_- نمد چی بنویسم بخداااا)
۵۱.۷k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.