و بلاخره ...
رمان آغوش...:(
پارت ۱ ♡
ویو میونگی:
زیر چشمی کل اتاق رو زیر نظر گرفتم، همه خواب بودند ، آروم هانبوک قدیمیم رو از زیر بالشتم برداشتم و پاورچین پاورچین به سمت راهروی ورودی حرکت کردم ، آز در خروجی راهرو به سمت حیاط نگهداری خدمتکار ها حرکت کردم ، آز دروازه گومیهو رد و بلاخره به در کتابخونه رسیدم .
اگر هر کس دیگری بود باور میکرد که در کتابخونه قفله اما من ، نه !
آروم سنگ پنجم از دست راست در کتابخونه رو برداشتم و کلید رو از زیر کمی خاک مدفون شده پیدا کردم ، در کتابخونه رو با استفاده از کلید باز کردم ،و بلاخره وارد شدم ، کتابخونه بوی خاک نم خورده میداد ، همون موقع بود که لباس های خوابم رو با هانبوک قدیمیم تعویض کردم ، لباس های خواب رو تا کردم و گوشه ای گذاشتم و طبق معمول به سمت پنجره دویدم ، پنجره به سمت دریاچه ی کوچکی کنار کتابخانه باز میشد، دور دریاچه سنگ کاری شده بود و یک درخت گیلاس کنار او کاشته شده بود ، از اونجایی که اواسط بهار بود درخت شکوفه های گیلاس صورتی و زیبایی به ارمغان داده بود ، تلألو نور مهتاب بر دوی این دریاچه فوق العاده بود . در بخش جلویی پنجره تاقچه کوچکی وجود داشت که باعث میشد، من راحت دست هام رو اونجا بزارم و شروع به خواندن کتاب کنم ، با باز کردن پنجره باد ملایم بهاری به داخل کتابخونه پیچید و من تماشا کردم که این باد ملایم چگونه برای شکوفه های گیلاس مینوازد و شکوفه ها با نور پردازی ماه چه زیبا میرقصند!
به سمت جایی که کتاب محبوبم رو پنهان کرده بودم رفتم ، بله در پشت یکی از قفسه ها، کتاب تاریخی " فرمانده ارنشاو" رو بیرون کشیدم ، لبخندی زدم ، جلوی پنجره نشستم و موهای لختم رو باز کردم موهای من لخت بلند و قطور بود ، سرم رو داخل کتاب فرو بردم و با نور مهتاب شروع به خوندن کردم.
ویو هیوسوک:
همونطور که داشتم لباس های مبدل رو میتکوندم رو به وو مین گفتم ( همون مشاور سوک ) امشب ماه داخل بازار خیلی زیباست، بیا وقتی برگشتیم به قصر سری به کتابخانه بزنیم .
سوال پست : شما هم مثل من رو ایشون کراش بودین ؟
پارت ۱ ♡
ویو میونگی:
زیر چشمی کل اتاق رو زیر نظر گرفتم، همه خواب بودند ، آروم هانبوک قدیمیم رو از زیر بالشتم برداشتم و پاورچین پاورچین به سمت راهروی ورودی حرکت کردم ، آز در خروجی راهرو به سمت حیاط نگهداری خدمتکار ها حرکت کردم ، آز دروازه گومیهو رد و بلاخره به در کتابخونه رسیدم .
اگر هر کس دیگری بود باور میکرد که در کتابخونه قفله اما من ، نه !
آروم سنگ پنجم از دست راست در کتابخونه رو برداشتم و کلید رو از زیر کمی خاک مدفون شده پیدا کردم ، در کتابخونه رو با استفاده از کلید باز کردم ،و بلاخره وارد شدم ، کتابخونه بوی خاک نم خورده میداد ، همون موقع بود که لباس های خوابم رو با هانبوک قدیمیم تعویض کردم ، لباس های خواب رو تا کردم و گوشه ای گذاشتم و طبق معمول به سمت پنجره دویدم ، پنجره به سمت دریاچه ی کوچکی کنار کتابخانه باز میشد، دور دریاچه سنگ کاری شده بود و یک درخت گیلاس کنار او کاشته شده بود ، از اونجایی که اواسط بهار بود درخت شکوفه های گیلاس صورتی و زیبایی به ارمغان داده بود ، تلألو نور مهتاب بر دوی این دریاچه فوق العاده بود . در بخش جلویی پنجره تاقچه کوچکی وجود داشت که باعث میشد، من راحت دست هام رو اونجا بزارم و شروع به خواندن کتاب کنم ، با باز کردن پنجره باد ملایم بهاری به داخل کتابخونه پیچید و من تماشا کردم که این باد ملایم چگونه برای شکوفه های گیلاس مینوازد و شکوفه ها با نور پردازی ماه چه زیبا میرقصند!
به سمت جایی که کتاب محبوبم رو پنهان کرده بودم رفتم ، بله در پشت یکی از قفسه ها، کتاب تاریخی " فرمانده ارنشاو" رو بیرون کشیدم ، لبخندی زدم ، جلوی پنجره نشستم و موهای لختم رو باز کردم موهای من لخت بلند و قطور بود ، سرم رو داخل کتاب فرو بردم و با نور مهتاب شروع به خوندن کردم.
ویو هیوسوک:
همونطور که داشتم لباس های مبدل رو میتکوندم رو به وو مین گفتم ( همون مشاور سوک ) امشب ماه داخل بازار خیلی زیباست، بیا وقتی برگشتیم به قصر سری به کتابخانه بزنیم .
سوال پست : شما هم مثل من رو ایشون کراش بودین ؟
۱.۱k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.