«مون لایت/moon light» (پارت سوم)
«آنچه گذشت»
توی برکه افتادم و وقتی بیدار شدن درختای بلند دورمو احاطه کرده بودن، چمن ها جوری بودن که انگار تازه بارون باریده بود و توی تاریکی شب به سختی راه میرفتم به امید اینکه کسی رو پیدا کنم...و بالاخره تونستم...کسی رو پیدا کردم و صداهایی که میشنیدم بذر امید رو توی دلم کاشت!
.....................................................................................
به سمت صدای به هم خوردن چوب ها رفتم و هرچی نزدیک تر میشدم صداهایی از قبیل؛صدای تبر، اواز خوندن زیرلبی،نفس نفس زدن و... میشنیدم.
وقتی رسیدم به منبع صداها..مردی رو دیدم که به نظر میومد هیزم شکن بود، لبخندی از خوشحالی زدم و عرق پیشونیمو پاک کردم تا بدوم سمت مرد.
-آقا...آقا...ل-لطفا کمکم کنید..من..من نمیدونم چجوری اومدم اینجا اما...خیلی به کمکتون نیاز دارم خواهش میکنم بهم بگید..چجوری از اینجا برم بیرون
با بی اتنایی و عاجزی از مرد درخواست کمک میکردم و اون با یه لبخند گرم و صمیمانه بهم نگاه میکرد و بهم با دقت گوش میداد؛جوریکه حس میکردم واقعا قراره نجات پیدا کنم.
وقتی داشتم حرف میزدم کمی چشمم رو چرخوندم و چشمم به پاهای مرد افتاد که...شبیه دست بودن!
یکم گیج شدم و سرمو خاروندم، هر احمقی هم بود میدونست پاهای اون مرد شبیه دست ان.
بعد از چند ثانیه شوکه تر شدم و ترس به دلم و استخونم نفوذ کرد، پس انگشت اشاره لاغر و زخمیمو سمت پاهاش گرفتم و سرمو اوردم بالا تا به صورتش خیره شم و با صدایی که میلرزید حرف زدم.
-پ..پا...پاهات..چ-
قبل اینکه جملم رو به پایان برسونم ضربه شدیدی به سرم وارد شد و چشمام شروع شد به تار شدن، حتی سرم گیج میرفت اما با همون چشم های تار دیدم مرد تبدیل به یه...شیطان شده و داره سمتم میاد.
تو اون موقعیت تنها چیزی که کنار دستم بود؛یعنی یکی از هیزم هارو برداشتم و به سمتش پرت کردم، با هرچی سختی بود بلند شدم و با تمام توانم شروع کردم به فرار کردن و دویدن جوریکه گلوم طعم خون میداد و نفسم بعضی وقتا تو گلوم گیر میکرد.
تنها چیزی که میدیدم درختای روبه روم بود که همونارم تار میدیدم.
همونطور که میدویدم پاهام دوباره سست تر و ضعیف تر میشدن تا اینکه یکهو....
---------------------------------------------------------
عاااحححح اینم پارت سه
امیدوارم خوشتون بیاد با اینکه میدونم زیاد مالی نشد خلاصه ببخشید
اهممممنختفخهقثتنبنمر
فشم ندید خودمم میدونم زیادی کمه میخواستم برینم بهتو-
نظرتون از 1 تا 10؟
برای پارت بعد:40 لایک پلیززز
توی برکه افتادم و وقتی بیدار شدن درختای بلند دورمو احاطه کرده بودن، چمن ها جوری بودن که انگار تازه بارون باریده بود و توی تاریکی شب به سختی راه میرفتم به امید اینکه کسی رو پیدا کنم...و بالاخره تونستم...کسی رو پیدا کردم و صداهایی که میشنیدم بذر امید رو توی دلم کاشت!
.....................................................................................
به سمت صدای به هم خوردن چوب ها رفتم و هرچی نزدیک تر میشدم صداهایی از قبیل؛صدای تبر، اواز خوندن زیرلبی،نفس نفس زدن و... میشنیدم.
وقتی رسیدم به منبع صداها..مردی رو دیدم که به نظر میومد هیزم شکن بود، لبخندی از خوشحالی زدم و عرق پیشونیمو پاک کردم تا بدوم سمت مرد.
-آقا...آقا...ل-لطفا کمکم کنید..من..من نمیدونم چجوری اومدم اینجا اما...خیلی به کمکتون نیاز دارم خواهش میکنم بهم بگید..چجوری از اینجا برم بیرون
با بی اتنایی و عاجزی از مرد درخواست کمک میکردم و اون با یه لبخند گرم و صمیمانه بهم نگاه میکرد و بهم با دقت گوش میداد؛جوریکه حس میکردم واقعا قراره نجات پیدا کنم.
وقتی داشتم حرف میزدم کمی چشمم رو چرخوندم و چشمم به پاهای مرد افتاد که...شبیه دست بودن!
یکم گیج شدم و سرمو خاروندم، هر احمقی هم بود میدونست پاهای اون مرد شبیه دست ان.
بعد از چند ثانیه شوکه تر شدم و ترس به دلم و استخونم نفوذ کرد، پس انگشت اشاره لاغر و زخمیمو سمت پاهاش گرفتم و سرمو اوردم بالا تا به صورتش خیره شم و با صدایی که میلرزید حرف زدم.
-پ..پا...پاهات..چ-
قبل اینکه جملم رو به پایان برسونم ضربه شدیدی به سرم وارد شد و چشمام شروع شد به تار شدن، حتی سرم گیج میرفت اما با همون چشم های تار دیدم مرد تبدیل به یه...شیطان شده و داره سمتم میاد.
تو اون موقعیت تنها چیزی که کنار دستم بود؛یعنی یکی از هیزم هارو برداشتم و به سمتش پرت کردم، با هرچی سختی بود بلند شدم و با تمام توانم شروع کردم به فرار کردن و دویدن جوریکه گلوم طعم خون میداد و نفسم بعضی وقتا تو گلوم گیر میکرد.
تنها چیزی که میدیدم درختای روبه روم بود که همونارم تار میدیدم.
همونطور که میدویدم پاهام دوباره سست تر و ضعیف تر میشدن تا اینکه یکهو....
---------------------------------------------------------
عاااحححح اینم پارت سه
امیدوارم خوشتون بیاد با اینکه میدونم زیاد مالی نشد خلاصه ببخشید
اهممممنختفخهقثتنبنمر
فشم ندید خودمم میدونم زیادی کمه میخواستم برینم بهتو-
نظرتون از 1 تا 10؟
برای پارت بعد:40 لایک پلیززز
۴.۱k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.