دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part11
"ویو تهیونگ"
بوسام:تهیونگ،من به خاطر کمک به تو اومدم اینجا،و اگه فکر میکنی مزاحمم،یا...یا خیلی دارم خودم و باهات صمیمی میگیرم،ازت معذرت میخوام!و از اینجا میرم:)!(صداش میلرزید)
تهیونگ:بوسام!(داد)
رفت سمت در و از خونه رفت بیرون
تهیونگ:صبر کن...لعنتی!
بلند شدم و رفتم دنبالش
از پله ها بدو بدو رفتم پایین
توی پارکینگ نبود
از اپارتمان رفتم بیرون
که دیدمش
داشت از خیابون رد میشد
بدو بدو رفتم سمتش
تهیونگ:صبر کن بوسام،من...
بوسام:ولم کن تهیونگ!بزار برم،راست میگی من..
تهیونگ:بوسام من منظورم این نبود که...
بوسام:پس منظورت چی بود؟هرچی بود گفتی تهیونگ!سعی کردم چیزی نگم تا،
تهیونگ:میشه بس کنی!من معذرت میخوام!نباید اینجوری باهات رفتار میکردم!فهمیدم...پس بس کن!اگه بری نمیتونم روح مرگ و پیدا کنم...و اگ نتونم،دیگه هیچوقت به بورام نمیرسم!برگرد...خب؟
بوسام هیچی نگفت ولی رفت به سمت خونه
وقتی رسیدم به خونه رفت توی اتاق و در و بست
منم رفتم سمت کاناپه و سعی کردم که بخوابم
تقریبا دوساعتی خوابیدم تا اینکه بورام یهو جیغ کشید
بلند شدم و رفتم توی اتاقش
ترسیده بودم که شاید اتفاقی واسش افتاده باشه
در و باز کردم و برق و روشن کردم
تا اینکه بوسام دستش و گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن
رفتم سمت تختش
تهیونگ:فقط یه کاووس بود بوسام...میتونی دوباره بخوابی
و خواستم از اتاق برم بیرون که
بوسام:نه نرو...من میترسم،میترسم بیان سراغم!(گریه)
تهیونگ:بهت که گفتم،فقط یه خواب بود!
و از اتاق رفتم بیرون
بوسام:من انقدر احمق نیستم که به خاطر یه خواب مزخرف گریه! کنم(داد)!باید باهات حرف بزن تهیونگ...همین حالا!
رفتم توی اتاق
تهیونگ:من الان خستم...بزار برا یه وقت دیگه
بوسام:من بورامم!
تهیونگ:چی؟
بوسام:من بورامم
تهیونگ:چرا مزخرف میگی؟میدونی که!من هیچ شوخی ای ندارم!از جونت که سیر نشدی؟نه؟
بوسام:میدونم...ولی این یه واقعیته...من یه شاهدختم،یه خون اشام...و البته بورام!ولی تو دنبال بورامی هستی که روح مرگه!
تا اینکه استین لباسش و داد بالا و دستبندی که من به بورام داده بودم و خالکوبی که روی دستش بود و نشونم داد
ولی این چطور ممکنه؟!
شرطا
۲ کامنت
۵ لایک
دوستون دارممممم💕
#part11
"ویو تهیونگ"
بوسام:تهیونگ،من به خاطر کمک به تو اومدم اینجا،و اگه فکر میکنی مزاحمم،یا...یا خیلی دارم خودم و باهات صمیمی میگیرم،ازت معذرت میخوام!و از اینجا میرم:)!(صداش میلرزید)
تهیونگ:بوسام!(داد)
رفت سمت در و از خونه رفت بیرون
تهیونگ:صبر کن...لعنتی!
بلند شدم و رفتم دنبالش
از پله ها بدو بدو رفتم پایین
توی پارکینگ نبود
از اپارتمان رفتم بیرون
که دیدمش
داشت از خیابون رد میشد
بدو بدو رفتم سمتش
تهیونگ:صبر کن بوسام،من...
بوسام:ولم کن تهیونگ!بزار برم،راست میگی من..
تهیونگ:بوسام من منظورم این نبود که...
بوسام:پس منظورت چی بود؟هرچی بود گفتی تهیونگ!سعی کردم چیزی نگم تا،
تهیونگ:میشه بس کنی!من معذرت میخوام!نباید اینجوری باهات رفتار میکردم!فهمیدم...پس بس کن!اگه بری نمیتونم روح مرگ و پیدا کنم...و اگ نتونم،دیگه هیچوقت به بورام نمیرسم!برگرد...خب؟
بوسام هیچی نگفت ولی رفت به سمت خونه
وقتی رسیدم به خونه رفت توی اتاق و در و بست
منم رفتم سمت کاناپه و سعی کردم که بخوابم
تقریبا دوساعتی خوابیدم تا اینکه بورام یهو جیغ کشید
بلند شدم و رفتم توی اتاقش
ترسیده بودم که شاید اتفاقی واسش افتاده باشه
در و باز کردم و برق و روشن کردم
تا اینکه بوسام دستش و گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن
رفتم سمت تختش
تهیونگ:فقط یه کاووس بود بوسام...میتونی دوباره بخوابی
و خواستم از اتاق برم بیرون که
بوسام:نه نرو...من میترسم،میترسم بیان سراغم!(گریه)
تهیونگ:بهت که گفتم،فقط یه خواب بود!
و از اتاق رفتم بیرون
بوسام:من انقدر احمق نیستم که به خاطر یه خواب مزخرف گریه! کنم(داد)!باید باهات حرف بزن تهیونگ...همین حالا!
رفتم توی اتاق
تهیونگ:من الان خستم...بزار برا یه وقت دیگه
بوسام:من بورامم!
تهیونگ:چی؟
بوسام:من بورامم
تهیونگ:چرا مزخرف میگی؟میدونی که!من هیچ شوخی ای ندارم!از جونت که سیر نشدی؟نه؟
بوسام:میدونم...ولی این یه واقعیته...من یه شاهدختم،یه خون اشام...و البته بورام!ولی تو دنبال بورامی هستی که روح مرگه!
تا اینکه استین لباسش و داد بالا و دستبندی که من به بورام داده بودم و خالکوبی که روی دستش بود و نشونم داد
ولی این چطور ممکنه؟!
شرطا
۲ کامنت
۵ لایک
دوستون دارممممم💕
۶.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.