بهای قمار part 10
بهای قمار
پارت 10
یونگی به اتاقی اشاره کرد و لیرا بدون هیچ اعتراض یا سوالی وارد اتاق شد ... اتاقی که تقریبا 20 متر بود و در دیگه ای که بنظر مستر میمد روبه روی یه تخت دو نفره قراره گرفته بود
یونگی زودتر از لیرا وارد اتاق شد و روی کاناپه که کنار دیوار قرار داشت نشست دو تا ارنجشو روی زانوهاش قرار داد و دو تا دستشو روی صورتش گذاشت و شروع به بلند نفس کشیدن انگار تحمل چیزی براش سخت بود ...
لیرا که تقریبا متوجه مشکل یونگی شده بود اما مطمئن نبود روی زمین جلوی یونگی زانو زد و با دستشو چونه یونگی رو بالا اورد و با نگاه خمار یونگی مواجه شد که رو بدن لیرا میچرخید ...
لیرا پقی زد زیر خنده
- پس تحریک شدی !
یونگی عصبی سری تکون داد
لیرا جدی شد
- فک میگردم قوی تر از این حرفا باشی
یونگی با نگاه عصبی و خمارش دوباره سرشو توی دستاش فرو برد
+ فعلا که میبینی سستم !
لیرا که متوجه فشار زیادی که با لباس باز لیرا روی یونگی بود شده بود متوجه شد یونگی بیشتر از هر زمان دیگه ای بهش نیاز داره !
رو به یونگی گفت ...
- راحت باش من امادم !
یونگی عصبی سرشو بالا اورد
+ چی داری میگی ؟
لیرا سری به علامت تایید تکون داد
- تو الان تحریک شدی ! بیشتر از هر چیزی به من نیاز داری ! پس خودتو اذیت نکن ...
یونگی دوباره روشو پشت به لیرا کرد
+ نه ... نمیتونم اینکارو با تو بکنم !
- نگران پدرت نباش بهش نمیگم
لیرا میدونست داره اشتباه میکنه اما باید حواسش به پسر اقای مین میبود نمیتوسنت بزاره اذیت شه ...
یونگی هم میدونست نباید نیلزشو با لیرا برطرف کنه ! ق
+ ربطی به پدرم نداره ، ارزش تو بیشتر از یه هرزست ! من نمیتونم بخاطر هوسم با تو بخابم
لیرا لبخندی زد
- نکنه میخای از سر عشق باهام بخابی ؟!
یونگی از شنیدن کلمه عشف جا خورد سرشو بالا اورد و با صورت خندون لیرا مواجه شد ... برای لحظه مادرش جلوی چشمش اومد اونم همینجوری به عشق ابمان داشت و هر دقت از عشق خودش و پدر یونگی حرف میزد مث لیرا میخندید خندش دقیقا شبیه لیرا بود !
لیرا سرشو بالا اورد و متوجه یونگی شد که بهش زل زده بود شد باهاش چشم تو چشم شد اما ...
اما...
اینبار چیزی که توی چشمای یونگی بود هوس یا خماری نبود !
سرتاسر چشماش فقط و فقط یک چیز بود !
غم و غم ... چشمایی که اتیش گرفته بود از درد ... دردی که درون چشماش شناور بود هر چیزی رو که نگاش میکرد میسوزوند تلفیقی از تنفر ... نفرت ... انتقام ... درد ... غم و در اخر ... دلتنگی
اتشی که توی چشمای یونگی بود کم کم تبدیل به قایقی شد که بخاطر سوراخی که توش ایجاد شده پر از اب شده و داره غرق میشه یونگی روز توی زانوش روی زمین فرود اومد و بی دلیل لیرا رو بغل کرد ... لیرا میتونست خیسی گونه های یونگی رو که حالا به صورتش چسبیده رو حس کنه !
+ دلم برات تنگ شده بود ! ( با مادرشه )
این چه حسی بود ؟ چشمایی که اول چشمای لیرا رو از دردش سوزوند اما بعد با اب سردی مثل قطره اشک خاموش شد و فقط مظلومیت موند ؟!
لیرا متوجه لرزش شدیدی که یونگی داشت شد با اینکه لیرا رو بغل کرده بود اما میلرزید !
با صدایی سرد ... صدایی مرده ... گفت
+ دیگه هیچوقت نخند ! هیچوقت ... هیچوقت ... حتی اگه زمین به اسمون بیاد
- چ...چر
قبل از اینکه بتونم حرف اخرو بزنه یونگی صورتشو قاب داد
ایندفعه داد که سهله... نعره زد
+ دیگه نخنددددد اتیشم میزنه !
یونگی جوری سوخته بود که حتی حس تحریکشم فراموش کرده بود ...
لیرا لحظه ای فکر کرد اون سوختن توی چشمای یونگی ! اون درد ... اون حس انتقام ... اون حس عجیب که هیچوقت ندیده بود فیط بخاطر خنده اون بود ؟ یا شاید بخاطر کسی که شبیه اون میخندید ؟
به هر حال لیرا سعی کرد ارومش کنه
- باشع ... اروم باش ...دیگه نمیخندم !
یونگی موهاشو توی دستاش فرو برده بود و موهاشو گرفته بود ...
لیرا از اتاق خارج شد و بعدش شنید که یونگی تمام وسایلو شکست و داد میزد ...
حقیقتا خودمم نمیدونم اینارو از کجام در اوردم :/
پارت 10
یونگی به اتاقی اشاره کرد و لیرا بدون هیچ اعتراض یا سوالی وارد اتاق شد ... اتاقی که تقریبا 20 متر بود و در دیگه ای که بنظر مستر میمد روبه روی یه تخت دو نفره قراره گرفته بود
یونگی زودتر از لیرا وارد اتاق شد و روی کاناپه که کنار دیوار قرار داشت نشست دو تا ارنجشو روی زانوهاش قرار داد و دو تا دستشو روی صورتش گذاشت و شروع به بلند نفس کشیدن انگار تحمل چیزی براش سخت بود ...
لیرا که تقریبا متوجه مشکل یونگی شده بود اما مطمئن نبود روی زمین جلوی یونگی زانو زد و با دستشو چونه یونگی رو بالا اورد و با نگاه خمار یونگی مواجه شد که رو بدن لیرا میچرخید ...
لیرا پقی زد زیر خنده
- پس تحریک شدی !
یونگی عصبی سری تکون داد
لیرا جدی شد
- فک میگردم قوی تر از این حرفا باشی
یونگی با نگاه عصبی و خمارش دوباره سرشو توی دستاش فرو برد
+ فعلا که میبینی سستم !
لیرا که متوجه فشار زیادی که با لباس باز لیرا روی یونگی بود شده بود متوجه شد یونگی بیشتر از هر زمان دیگه ای بهش نیاز داره !
رو به یونگی گفت ...
- راحت باش من امادم !
یونگی عصبی سرشو بالا اورد
+ چی داری میگی ؟
لیرا سری به علامت تایید تکون داد
- تو الان تحریک شدی ! بیشتر از هر چیزی به من نیاز داری ! پس خودتو اذیت نکن ...
یونگی دوباره روشو پشت به لیرا کرد
+ نه ... نمیتونم اینکارو با تو بکنم !
- نگران پدرت نباش بهش نمیگم
لیرا میدونست داره اشتباه میکنه اما باید حواسش به پسر اقای مین میبود نمیتوسنت بزاره اذیت شه ...
یونگی هم میدونست نباید نیلزشو با لیرا برطرف کنه ! ق
+ ربطی به پدرم نداره ، ارزش تو بیشتر از یه هرزست ! من نمیتونم بخاطر هوسم با تو بخابم
لیرا لبخندی زد
- نکنه میخای از سر عشق باهام بخابی ؟!
یونگی از شنیدن کلمه عشف جا خورد سرشو بالا اورد و با صورت خندون لیرا مواجه شد ... برای لحظه مادرش جلوی چشمش اومد اونم همینجوری به عشق ابمان داشت و هر دقت از عشق خودش و پدر یونگی حرف میزد مث لیرا میخندید خندش دقیقا شبیه لیرا بود !
لیرا سرشو بالا اورد و متوجه یونگی شد که بهش زل زده بود شد باهاش چشم تو چشم شد اما ...
اما...
اینبار چیزی که توی چشمای یونگی بود هوس یا خماری نبود !
سرتاسر چشماش فقط و فقط یک چیز بود !
غم و غم ... چشمایی که اتیش گرفته بود از درد ... دردی که درون چشماش شناور بود هر چیزی رو که نگاش میکرد میسوزوند تلفیقی از تنفر ... نفرت ... انتقام ... درد ... غم و در اخر ... دلتنگی
اتشی که توی چشمای یونگی بود کم کم تبدیل به قایقی شد که بخاطر سوراخی که توش ایجاد شده پر از اب شده و داره غرق میشه یونگی روز توی زانوش روی زمین فرود اومد و بی دلیل لیرا رو بغل کرد ... لیرا میتونست خیسی گونه های یونگی رو که حالا به صورتش چسبیده رو حس کنه !
+ دلم برات تنگ شده بود ! ( با مادرشه )
این چه حسی بود ؟ چشمایی که اول چشمای لیرا رو از دردش سوزوند اما بعد با اب سردی مثل قطره اشک خاموش شد و فقط مظلومیت موند ؟!
لیرا متوجه لرزش شدیدی که یونگی داشت شد با اینکه لیرا رو بغل کرده بود اما میلرزید !
با صدایی سرد ... صدایی مرده ... گفت
+ دیگه هیچوقت نخند ! هیچوقت ... هیچوقت ... حتی اگه زمین به اسمون بیاد
- چ...چر
قبل از اینکه بتونم حرف اخرو بزنه یونگی صورتشو قاب داد
ایندفعه داد که سهله... نعره زد
+ دیگه نخنددددد اتیشم میزنه !
یونگی جوری سوخته بود که حتی حس تحریکشم فراموش کرده بود ...
لیرا لحظه ای فکر کرد اون سوختن توی چشمای یونگی ! اون درد ... اون حس انتقام ... اون حس عجیب که هیچوقت ندیده بود فیط بخاطر خنده اون بود ؟ یا شاید بخاطر کسی که شبیه اون میخندید ؟
به هر حال لیرا سعی کرد ارومش کنه
- باشع ... اروم باش ...دیگه نمیخندم !
یونگی موهاشو توی دستاش فرو برده بود و موهاشو گرفته بود ...
لیرا از اتاق خارج شد و بعدش شنید که یونگی تمام وسایلو شکست و داد میزد ...
حقیقتا خودمم نمیدونم اینارو از کجام در اوردم :/
۵۹.۲k
۱۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.